دو🔱

653 242 116
                                    

بکهیون اخم کرده به پسر ایستاده نگاه میکرد. طرف جوری بهش چسبیده بود که نمیتونست از جاش بلند شه و بایسته!
مجبوری دستشو روی شکم سفت و عضله ای پسر غریبه گذاشت و با کمی زور به عقب هلش داد تا برای ایستادن به خودش فضا بده...

چانیول با فشار دست بکهیون کمی عقب کشید و تکخند کوتاهی زد. برادر کوچیکتر با ایستادنش معذب و ترسیده ‌پرسید.

_ تو کی هستی؟! از جونم چی میخوای؟!

نگاه خیره چانیول به صورت وحشت کرده بکهیون دقیق شده بود تا خوب واکنش پسر کوچیک رو ببینه. کنجکاو شده بود ببینه وقتی بگه برادرتم عکس العملش چطوریه...مسلما برادر کوچیکش از اینجا بودنش شوکه میشد و روی پاهاش بند نمیشد...اول لب پایینش رو گزید و با کمی وقت کشی آهسته گفت.

+ هیونگت...

با جواب کوتاه و کامل چانیول، ابروهای پسر کوچیک بالا پرید. بکهیون چند ثانیه به صورت پسر غریبه خیره موند. بعد با گیجی حرفشو تکرار کرد.

_ هیونگ؟!

چشمهای چانیول کمی ریز شد و حالت سوالی گرفت. منتظر پرشی، جیغی، بوسی، لبخندی بود...ولی فعلا تنها چیزی که میدید ناباوری پسر کوچیکتر بود...با صاف کردن صداش و جمع کردن لبخندش، در جواب بکهیون گیج شده دوباره کرد.

+درسته...پارک چانیول، برادرت...میخوای کارت شناسایی نشونت بدم؟!

بکهیون مثل آدمی که مات چیزی شده، به چانیول خیره مونده بود. همراه پوزخندی کمی سرش رو به سمت راست و شونه اش کج کرد و چشمهاشو با یه حالت مصنوعی گشاد کرد.
_ چانیول؟!

پسر بزرگتر که مشخص بود توی ذوقش خورده، اخم کرده کمی توی صورتش خم شد و با جدیت بیشتری گفت.
+ درسته...هیونگ...برادر....چانیول!

بکهیون خشک شده به پسر نگاه میکرد. برادرشو کمی یادش میومد. این گوشها و چشمهای بزرگ آشنا بود و ته چهره پدرش رو داشت و باورش سخت نبود...گیج نگاهشو از چشمهای قهوه ای روشن جلوش گرفت و به زمین سیمانی داد...چانیول اومده بود. بلاخره بعد چهارده سال! بعد اون همه اشک ریختن برای خانواده نداشتش و دلتنگ شدن برای مادر و برادری که هیچ سراغی ازش نمیگرفتن...بعد اون همه غصه خوردن بخاطر فراموش شدنش...چانیول برگشته بود اونم حالا که دیگه بهش احتیاجی نداشت...وقتی به اینجای افکارش رسید با لحن بیتفاوتی به پسر منتظر گفت.

_ خوب خوشحال شدم دیدمت و خداحافظ ...

بعد زدن این حرف،خنثی از کنار پسر ورزیده رد شد تا سراغ نظافت آشپزخونه بره. احتمالا الان کلی ظرف نشسته توی سینک در انتظارش بود...

Never say l love you Onde histórias criam vida. Descubra agora