یک🔱

835 266 100
                                    


مسافرخانه لی برای خانم "لی جی اون" نامادری بکهیون بود. در حقیقت جزو اموال آقای بیون سوک وو مرحوم محسوب میشد. ولی مرد قمارباز برای راضی کردن خانم لی و گرفتن رضایتش برای ازدواج مسافرخونه رو به نامش زده بود تا دل اون زن و تک دخترشو به دست بیاره..‌.

با ازدواج آقای بیون و خانم لی زندگی بکهیون به مراتب سختتر و جهنمیتر از قبل شده بود...

بکهیون از پنج سالگی همراه پدرش زندگی میکرد، تا الان که ۱۹سالش بود هیچ ملاقاتی با مادر و برادر بزرگترش نداشت. آخرین باری که برادر و مادرشو دیده بود پنج ساله بود. حالا به کل اونا رو فراموش کرده بود و دیگه به خانواده رفته اش فکر نمیکرد...

کارهای روزمره بکهیون قبل و بعد مرگ پدرش یک روتین همیشگی داشت...نظافت اتاق‌ها، توالت‌ها، پله‌ها، آشپزخونه و رستوران کوچیک مسافرخونه، شستن ظرف‌ها و ملحفه‌های استفاده شده‌ی هر مسافر، در نهایت حمل چمدون‌ها...این وسطا کمی غذا میخورد و کمی میخوابید و کمی زندگی میکرد...

بکهیون پسر ضعیفی بود. نه تنها از لحاظ جثه، بلکه از نظر اعتماد به نفس هم خیلی لنگ میزد...

بزرگ شدن با یه پدر قمارباز همیشه بازنده و بدهکاریهای همیشگیش، باعث شد پسرک سرخورده و خجالتی بار بیاد و لحظه به لحظه دوران تحصیلیش رو با سرافکندگی بگذرونه.

پدرش به والدین نصف بیشتر همکلاسی هاش بدهکار بود و خب این شرایط تحصیل رو برای بکهیون سخت کرده بود. بخاطر بد قولیهای پدرش توی پس دادن پولهای گرفته شده توی مدرسه آرامشی نداشت. همکلاس‌ها به اسم بدهی صداش میزدن و به ناحق کتک بارونش میکردن و سر و وضعش رو مسخره میکردن... البته خود بکهیون هم بهشون حق میداد! با یه نگاه به کتونی چرک سفید و پارش که انگشت شستش ازش بیرون زده بود، لباس فرم چروکیده لک شده اش و موهای اصلاح نشده و نامرتبش راحت میشد فهمید سطح زندگیش درچه حد بده...شاید اگه خودش هم کسی رو با این شمایل میدید مسخره اش میکرد و بهش میخندید...

توی خونه هم وضع بهتری نداشت. پدرش تا وقتی زنده بود تحت سلطه زن جدیدش نمیتونست هواش رو داشته باشه... وقتی هم که مُرد بخاطر به نام زدن مسافرخونه به اسم نامادریش رسما زندگیش رو به جهنم تبدیل کرده بود‌...

سه سال از مرگ پدرش میگذشت و زندگی بکهیون به مراتب بدتر از قبل شده بود. متاسفانه زیادی دست و پا چلفتی و تا حد زیادی خجالتی بود و نمیتونست از خونه فرار کنه تا کمی زندگیش رو سر و سامون بده...چون حتی ایستادن زیر نگاه خیره یک آدم غریبه معذبش میکرد چه برسه تنهای زندگی کردن و رو به رو شدن با اجتماع!

همین الان همه خریدها و کارهای بیرون از مسافرخونه با خواهر و نامادریش بود. بکهیون بخاطر همین اجتماع گریز بودنش ترجیح میداد کارهای سخت نظافت و آشپزخونه رو برعهده بگیره ولی توی فضای بیرون از مسافرخونه نباشه تا به اصطلاح کمتر با آدمها برخورد داشته باشه...

Never say l love you Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu