های بیبیز ایتس می
هانا باهاتون صحبت میکنهمیدونم میدونم که خیلی وقته نیستم و ننوشتم.
راستش زندگی بزرگسالی اونقدری که فکرشو میکردم فان نبود و نیست.
انقدر گرفتاری هست که نمیرسی یه فانتزیات برسی حداقل برای من اینطور بوده.
بعد از مدتی که گذشت حس کردم شاید خسته شده باشید تز منتظر بودن .فندم خلوت شده باشه یا چمیدونم دیگه حوصله منو نداشته باشید یا حتی دیگه فن نباشید
واس همین کلا بیخیال شدم . حس میکنم هیچ چیز مزه سابق رو نداره .اون روزا همه چیز قشنگ تر بود .
نمیدونم کی هست و کی نیست . بعد یه سری اتفاقایی که افتاد و آدمایی که خودشونو جای من جا زدن و هرکاری دلشون خواست کردن و هر حرفی رو به اسم من زدن :) حقیقتش حس برگشت به این سیاهچاله رو نداشتم.
اما من هنوز دلم براتون تنگ میشه . برای اون حس و حال سابق برای آدمایی که اینجا بودن برای دوستام برای تک تک حرفاتون . خلاصه اینکه نمیدونم هستید یا نه میخواید ادامه بدم یا نه .
این جا حرفاتونو بهم بگید تا بتونم تصمیم بگیرم برگردم با یه آپدید یا کتاب رو مختومه اعلام کنم .دوست دار همیشگیون هانا.
پ.ن. تو این مدت اگر هرکس هر حرفی از جانب من به شماها زده خزعبلات خالصه . من با هیچکس تو این فندم در ارتباط نیستم . تو هیچ گروه و کانالی هم فعالیت ندارم.
مراقبت کنید 💜
BINABASA MO ANG
Louten~[L.S]
Fanfictionیه اتفاق ساده و کوچیک باعث شد زندگی هری برای همیشه تغییر پیدا کنه . چه خوبه که از اتفاق های ساده و کوچیک ساده رد نشیم. این شما و این داستات زندگی هری و هم خونه جدیدش هم خونه ایی که از یک جعبه کفش کنار خیابون ، راه به آغوش گرم هری پیدا کرد. به زندگی...