•4

48 8 0
                                    


_اون فرد تازه واسه کنترل بعد کیه؟

مرد ابرو بالا انداخت و همونطور که میرفت زمزمه کرد

_جانگ هوسوک.

هر دو پسر با تعجب به نامجون خیره شدند.تهیونگ با ابرو های بالا رفته متعجب گفت

_هیونگ نمیدونم چند تا جانگ هوسوک تو این شهر وجود داره ولی یه دونش دوست منه.

گفت و با چشمایی که دو دو میزد دستشو مظطرب به صورتش کشید.اصلا دلش نمیخواست یه نفر دیگ وارد این ماجرا بشه.اونم کسی مثل هوسوک که همیشه اینجور چیزا رو مسخره میگرفت و باور نداشت.

نامجون خیلی ریلکس سمتش چرخید.

_دقیقا همون جانگ هوسوکه.اون پسر خیلی واس نجات این دنیا مهمه.حتی ممکنه همه چی به دست اون تموم بشه.

گفت و نیمچه لبخندی زد.تا خواست بره دوباره برگشت و رو به دوتا پسر کرد و گفت

_راستی..هرچه زودتر راهی پیدا کنین تا اون پسر رو ببینیم.

با این حرف نامجون تهیونگ یاد اونروزی افتاد که هوسوک رو تو باشگاه دیده بود.لبشو تر کرد و متفکر گفت

_این پنجشنبه تولد دوستمون یونگیه.هوسوک منو هم دعوت کرده بود فک کنم بشه اونجا دیدش.

نامجون خوشحال از این خبر رو به تهیونگ گفت

_باشه پس هماهنگ کن باهم میریم.

تهیونگ گوشیشو درآورد و تو لیست پیام ها مشغول پیدا کردن پیام هوسوک شد و تو این حین لب زد

_باشه بهش میگم هیونگم هم میخواد بیاد قبول میکنه حتما.

نامجون نگاه کوتاهی به جونگکوک انداخت

_گفتم باهم میریم نه فقط خودم.شما هر وقت خواستین برین من آخرای مهمونی میام تا کسی نباشه.

گفت و جفت ابرو هاشو برا تهیونگ متعجب بالا انداخت.پسر اول منظورشو نفهمید ولی بعد که متوجه شد چشماشو تو کاسه چرخوند و ناچار باشه ای گفت.

دلیل توجه هیونگش به پسره مغز فندقی رو نمیدونست واین سوالی بود که تو ذهنش باهاش درگیری اعصاب خوردکنی به وجود اومده بود.

______________

Jungkook pov

کلید رو آروم چرخوند ، در باز کرد و داخل شد.در رو آروم بست و از راهرو خونه رد شد.

نگاهی به ساعت مچیش انداخت هنوز دو ساعتی واسه بیدار شدن جیمین مونده بود.تا سرشو برگوردوند با اندام مچاله شده برادرش رو مبل دو نفره کوچیک رو به رو شد.لعنتی به خودش فرستاد.مطمئن بود به خاطر اینکه منتظر خودش بود اونجا خوابش برده.

پتوی نازک کنار مبل رو برداشت و روش انداخت و چند لحظه کوتاه بهش نگاه کرد.پسر کوچک تر به قدری شیرین خوابیده بود که جونگکوک احساس کرد چشماش داره بسته میشه.خب مسلما هرکسی بود تا الان با این همه اتفاق عجیب غریب غش کرده بود چه برسه به خوابیدن.ولی باید غش کردنای خودشو نادیده میگرفت.به افکار بی سر و تهش خندید و بعد در آورد کت چرمش رو مبل خزید و چشماشو بست.

unknown worldWhere stories live. Discover now