• 15

38 7 0
                                    

[صبح روز بعد_جونگکوک]



دوباره این خودش بود که وسط حیاط ایستاده بود تا با نگهبان به دنیای سمف ها بره.

از این وضعیت اصلا راضی نبود و هیچ علاقه ای به رفتن به اونجا نداشت اما حاضر بود برای تموم شدن این جهنم هر کاری انجام بده.

هر کاری

حتی نمیخواست به این که چه قدر از همین الان دل تنگ لبخند مسطتیلی شکلی میشه که هنوزم اخم کرده از پشت در حیاط بهش خیره شده بود.

لحظه ای بعد دوباره تهیونگ رو دید که با همون اخم ترسناکش به سمتش میاد.

ابرو بالا انداخت و وقتی بهش رسید به چشم هاش که در اثر اخم کوچیک تر شده بود نگاه کرد...

با دوتا انگشت شستش ابرو هاشو از هم باز کرد اما دوباره بدتر از قبل بهم پیچید.
پوفی کشید.حرصش دراومده بود.

_خب فهمیدم میتونی اخم بکنی.چته؟

تهیونگ بدون اینکه تغییری تو وضعیتش ایجاد بکنه بیشتر نزدیکش شد.به حدی که هیچ فاصله ای بینشون نبود.

نفس حبس شده جونگکوک با نزدیک شدنش بیشتر حبس شد و از اون فاصله نزدیک به چشم های خوش رنگش خیره شد.حالا بیشتر میتونست تپش های بیشمار قلبش رو بشنوه چون اون هیچ وقت نمیتونست به این نزدیک شدنا عادت بکنه.

دست تهیونگ روی گونش نشست و آروم با شستش نوازشش کرد.حتی نگاه کردن به چشم هاش هم باعث شد اخمش از بین بره و آرامش جاش رو پر بکنه...

_چطور این کار رو میکنی؟

در حالی که از اون فاصله نزدیک چشم هاش فاصله لب های سرخ  تا چشم های براقش رو طی میکرد گفت

_چی؟!

جونگکوک گیج پرسید.همین نزدیک بودن به حد کافی عقلشو از کار انداخته بود که هیچی از سوالش نفهمه...

_چطور همین قدر ساده آرومم میکنی؟

با بهت چند ثانیه خیره  نگاهش کرد اما لحظه ای بعد جاشو با یک لبخند خرگوشی شیرین عوض کرد و نفهمید چه قدر این لبخند میتونه دل بلرزونه...

_به خاطر همون دلیلی که تو آرومم میکنی...

متقابل بی اختیار لبخندی زد و تو یک لحظه ناگهانی خم شد و روی خال زیر لب پسر رو بوسه ریزی زد.اما انقدر دلچسب بود که دست نکشید و بوسه دیگه ای به پوست سفید گلوش زد که باعث شد نفس عمیق پسر بریده از دهنش خارج بشه.

سر بلند کرد و دوباره نگاهش کرد.لبشو تر کرد و دستاشو به کمرش رسوند و دورش حلقه کرد.

_حتی اگه با یک تار موی کم از سرت برگردی دنیاشون رو داغون میکنم کوک.

پسر دوباره لبخند محوی زد و بی طاقت جلو تر رفت و روی لب های خیسش بوسه آرومی زد.و بدون اینکه سرشو عقب بکشه در حالی که لباش مماس با لب های تهیونگ بود زمزمه کرد

unknown worldWhere stories live. Discover now