•5

44 9 0
                                    


صبح با سر و صدای وحشتناکی که از بیرون میومد چشماشو باز کرد.
دستی به موهاش کشید و سریع از تخت اومد پایین.به سمت سرویس رفت و آبی به صورتش زد.با عجله بیرون اومد چون هر لحظه صدای بیرون اتاق بیشتر میشد.

تا در رو باز کرد سیلی از دختر ها و پسر هایی رو دید که باهم حرف میزدن.چشماش بزرگ تر از این نمیتونست باشه.به جمعیت نگاه کرد تا فرد آشنایی رو پیدا کنه.

با دیدن جین درحالی که همه رو آنالیز میکرد سریع به سمتش رفت

_هی...هیونگ.

جین با شنیدن صدای تهیونگ به سمتش چرخید

_سلام بلاخره تونستی دل بکنی از خوابت.

در حالی که یه تای ابروش بالا بود گفت.تهیونگ بی توجه به حرفای جین پرسید

_اینجا چه خبره؟دیروز این همه آدم اینجا نبود.مطمئنا توهم هم نزدم.

جین لبشو تر کرد و رو به پسر‌ گفت.

_فکر کردم نامجون بهت گفته...خب این آدما همشون مثل من و تو ان.قدرتای خاص دارن...

حرفش با صدای دخترونه ای قطع شد

_هیووونگ...این همون اوپا عه هست که نامجونی همش دربارش غر میزنه؟...آره خودشه.

تهیونگ با ابرو های بالا پریده به دختر ریزه میزه کنارش نگاه کرد.اون واقعا دوس داشتنی و کیوت به نظر میرسید.موهای حنایی رنگی داشت که دم اسبی محکم بسته بود.کک و مک های ریزی روی صورتش بود که بهش میومد‌ و در آخر چشمای قهوه ای پر رنگش.

نیمچه لبخندی زد و کمی خم شد سمت دختر کوچولو

_اسمت چیه حنایی؟

دختر لبخند شیرینی زد که بغل چشماش جمع شد.

_چویی هانا...اوپا میدونی من خیلی دوس داشتم ببینمت چون همیشه برام سوال بود کی میتونه نامجونی رو به غیر از من انقد خوب حرص بده.

بی اختیار لبخند گرمی به دختر زد و گفت

_خوبه...از این به بعد باهم حرصش میدیم.

جین با لبخند محوی رو به هانا گفت

_با نامجون طرف باشین یعنی با من طرفین.جوجه توهم برو صبحونتو بخور.بعدا میتونی هر چه قدر خواستی با این بی احساس حرف بزنی.

هانا لب برچید و بی میل دستی برای تهیونگ تکون داد و از کنارشون دور شد.

تهیونگ بعد رفتن هانا پوکر به جین نگاه کرد

_خب هیونگ بگو.

جین بی حس تر از خودش بهش نگاه کرد و با چشمای براق بهش خیره شد

_میگم بی احساسی...داشتم میگفتم،این دختر پسرایی که میبینی همشون قدرت خاصی دارن و همشون با دلایل مختلفی به اینجا پناه آوردن.

unknown worldWhere stories live. Discover now