•8

42 8 0
                                    


با کرختی چشماشو باز کرد.نور خیلی زیاد باعث شد دستشو جلو چشماش بگیره.

زمین زیر پاش خیلی عجیب بود.یه جورایی انگار آسمون و ابرا یکی شده بود ولی به جای اینکه بالا سرش باشه زیر پاش بود.

آروم بلند شد.کمی طول کشید تا به اون نور کور کننده عادت بکنه.

  "_لعنتی اینجا دیگه کجاست؟"

با خودش گفت و به اطراف  نگاه کرد.هیچی نبود.تا چشم کار میکرد فقط زمین عجیب زیر پاش بود.

_تو نمیدونی اینجا کجاست پسر جوان.

اطراف خودش چرخید تا صاحب صدا رو ببینه...ولی هیچکس نبود.
" _مطمئنم نمردم...شایدم مردم که اینجام...لعنت.."

_نه تو نمردی...ولی اگه بی دقتی بکنی شاید این اتفاق بیوفته...

ناامید از نگاه کردن به اطراف دست برداشت.

_نمیشه خودتو نشون بدی؟اینجا کجاست؟
کمی بعد همون صدا جوابشو داد.

_متاسفم ولی نمیتونی من رو ببینی...اینجا یک مرزه...مرز دنیای شما و دنیای سمف ها.ما تو رو به اینجا آوردیم تا بهت هشدار بدیم.

بهت زده سر جاش ماتش برده بود.ولی باید سر درمیاورد چی به چیه

_چه مرزی؟

همون لحظه احساس کرد صدا از روبروش میاد ولی بازم چیزی نبود.

_میشه بهش گفت نگهبان های این دو سرزمین...ولی از وقتی دروازه باز شده کنترل سخت شده...اما هشدار...به زودی در دنیای شما آشوب بزرگی به پا میشه که باعث جنگ بین دو سرزمین میشه.

گیج شده بود...مغزش تو اون لحظه قفل کرده بود.همه اینا دور از تصورش بود.

_چطور بهتون اعتماد کنم؟حتی نمیدونم چه کسی هستین.
منتظر جواب شد.بعد چند لحظه کوتاه دوباره صدا به حرف اومد.

_وقتت داره تموم میشه پسر جوان.دوباره هم دیگر رو خواهیم دید.به حرف هام گوش کن..اونا خیلی قدرت مند هستن.ولی شما متحد تر.به زودی آشوب شروع میشه و نشونه اولش یک زلزله هست در منطقه ای که شما زندگی میکنید.هر چه سریع تر باید راهی برای در امان نگه داشتن مردم بکنید،در غیر این صورت تبدیل به قربانی میشن.من بهت کمک خواهم کرد.با یک نشان ماه که الان رو مچ دستت هست میفهمی من هستم.الان دیگه باید بری.

_نه نه...صبر کنید لطفا...من نمیدونم چطور از پسش بربیام...چرا من رو انتخاب کردید؟چطور میتونم جون میلیارد ها انسان رو نجات بدم...
صدا حرفشو‌ قطع کرد

_تو خیلی باهوشی...قرار نیست به تنهایی انجامش بدی دوستان تو و من و دوستانم کمکت میکنیم...قدرت های افرادتون رو بشناسید و تقویت بکنید...سعی کنید اول دروازه رو پیدا بکنید...درباره خودت،نزار اتفاقی که قراره رخ بده انجام بشه.تو میتونی جلوشو بگیری.

unknown worldWhere stories live. Discover now