•7

46 7 0
                                    

[روز بعد_ساعت: ۵:۲۰ عصر ]


_نامجون هم میاد؟

هوسوک در حالی که حیاط عمارت رو کاوش میکرد گفت و به جیمین که با نگاه عجیبی بهش خیره بود نگاه کرد.

_نه.

ابرو بالا انداخت و دوباره گفت

_همین؟نه؟

پسر هوفی زیر لب کشید و موهاشو با دستاش بالا زد.

_امم..آره قرار بود بیاد ولی... گفت کار مهم دیگه ای داره و از من خواست تا من کمکت کنم.

یه چند تا دروغ کوچیک که به کسی برنمیخورد.
لحظه ای اون صحنه هایی که کم مونده بود به نامجون التماس کنه تا بزاره خودش به هوسوک کمک کنه از جلو چشماش رد شد.و چه قدر غر زد سرش که اگه امروز به اون نتیجه ای که خودش میخواد نتونه برسه، یک روز کامل سر و ته آویزونش میکنه.و چه قدر دیوونه بود که قبول کرد.
چرا؟چون از اون زمان لعنتی که هوسوک رو دیده بود،یک لحظه هم تصویر صورتش از جلو چشماش کنار نمیرفت

_هی...خوبی،میگم از کجا شروع میکنیم؟

با صدای هوسوک به خودش اومد.سعی کرد حواسش رو جمع کنه و توضیحات نامجون رو دقیق به یاد بیاره.
فاصله کم بینشون رو پر کرد و درست مقابلش ایستاد.دستاشو بالا آورد و تکون داد

_اول باید یاد بگیری چطور انرژی که تو دستات هست رو حس بکنی و کنترلش بکنی.

سعی کرد با گرفتن دستای پسر حالت اولش رو بگه.محکم دستاشو گرفت و کف دستاشو مقابل هم قرار داد.

_دستات چه قدر کیوته.
هوسوک در حالی که دستای نرمش رو بین دستای خودش گرفته بود گفت
پسر با چشمایی که برق میزد سرشو بلند کرد و به صورت بی نقص هوسوک خیره شد.
"گااد نهه کیوت تویی لامصب نه من"تو دلش گفت و سرشو پایین انداخت.
نمیتونست تمرکز بکنه به هیچ وجه.لعنتی به خودش فرستاد....
"وقتی جنبه نداری حتی دستاتو بگیره بعدش میخوای چیکار کنی...خداا غلط کردم.جذابه لعنت شده "

ناچار دستاشو‌ از حصار دستای هوسوک خارج کرد.

_ببین کف دستاتو میگیری جلو هم و اون انرژی خالص رو سعی میکنی جریان بدی.میتونی تصور بکنی و اون انرژی رو ببینی.دستات باید کز کز بکنه و یه حالت برق گرفتن بهش القا بشه.

دقیقا جوری که پسر گفت تمرکز کرد و سعی کرد انجامش بده.چند دقیقه بعد درست زمانی که داشت ناامید میشد به طرز شگفت آوری هاله خیلی کم رنگی بین دو دستش شکل گرفت.
انقد هیجان زده شده بود که دستاش از هم باز شد و جریان از بین رفت.
جیمین با چشمای درشت شده دستشو رو شونش گذاشت و با خنده بلند گفت

_باورم نمیشه..پنج مرحله رو یکجا رد کردی.موفق شدیی.

بهت زده دوباره به دستاش نگاه کرد.لبخند کم رنگی زد.باورش نمیشد.

unknown worldWhere stories live. Discover now