•last

83 10 2
                                    

هفت نفر،هفت تقدیر،هفت تا پسری که بی توجه به کل زندگیشون تنها هدفشون نجات جون مردم بیگناه و عزیزانشون بود.
مجبور نبودند برای انجام تمام این کار ها اما وقتی احساس مسئولیت بکنی نه در برابر یک نفر بلکه برای میلیون ها نفر انسان این بهترین گزینه ممکنه.
همین الان،همین لحظه وقتی دیگه تو دنیای خودشون نبودند و پا به سرزمین دیگه ای گذاشته بودند همه چیز واقعی  تر از هر چیزی جلوشون بود.دیگه نه راه پسی بود و نه راه پیشی.
خوشحال بودند؟البته...
چون بلاخره بعد از مدت ها شانس پایان دادن به این داستان رو داشتند...
اما بدترین چیزی که وحشت رو توی تک تک چهره هاشون انداخته بود باهم برنگشتن بود...
راهی بود که از اولش انتخاب کردند باهم ادامه بدند و تصور اینکه اتفاقی برای هر یک از اعضا بیوفته بد ترین درد بود.
اما امید وار بودن شاید تنها سلاح تلخ و خوشایند انسان باشه.امید وار بودن حتی در بدترین شرایط هم  دلگرمی میده،حتی اگر واقعی نباشه.
اینبار تنها و فقط هفت نفر وجود داشت.نگهبانی نبود تا در موقع خطر مخفیشون بکنه یا حفاظی ایجاد بکنه تا در امان باشند.اما خب به ظاهر اصلا براشون مهم نبود...

نامجون دوباره و دوباره نگاهشو به سختی از محیط اطرافش گرفت و سمت جونگکوک چرخید که درست کنارش ایستاده بود.چند لحظه نگاهش کرد و در آخر سوالی که در واقع همه منتظرش بودند رو پرسید.

_جونگکوک...سر نخی که دربارش حرف زدی..چیزی که نابودشون میکنه.کجاس؟

جونگکوک نیم نگاهی بهش انداخت و سعی کرد حرفای نگهبان مرز رو به یاد بیاره...

"یک کلبه قدیمی درست در کنار مرز دنیای شما و سمف ها وجود دارد.یک انسان خیلی وقت پیش آنجا زندگی میکرد و در تلاش بود تا مرزی که وجود دارد بسته بشه و همه چیز به روال عادی برگرده.اون راه حل رو پیدا کرده بود.باید به آن کلبه بروید.راهش رو بهت نشان خواهم داد... "

_این دیوونگیه محضه...مشخصا کنار مرز پر از سمف و دورگه هاست و مطمئنا اونا اونجا کباب باد نمیکنن...

جونگکوک یک دفعه با صدای یونگی به  خودش اومد.دوباره بلند فکر کرده بود.لباشو بهم فشار داد و آروم گفت.

_راهشو‌ میدونم.جایی که ما قراره ازش رد شیم هیچ سمف و دورگه ای وجود نداره.

_خب پس بهتره زودتر بریم.خوب بهم گوش بکنید.به هیچ وجه از هم جدا نمیشید حتی اگه درگیری بوجود بیاد.خنجر هاتون تو دست هاتون باشه.مراقب اطرافتون باشین و سعی کنید بدون هیچ سر و صدایی حرکت بکنید.

همه به موافقت از حرف نامجون سری تکون دادند و خنجر هاشون رو از غلافش در آوردند.
جونگکوک نگاهی بهشون کرد وبا نفس عمیقی که کشید اولین قدم رو برای طی کردن راه کلبه برداشت.
همه پشت سرش با قدم های بلند حرکت میکردند.راهی که میرفتند شبیه راه کویر بود اما با این تفاوت که از هر چند قدم گل هایی به رنگ طلایی وجود داشت و این ناخودآگاه باعث میشد همشون زیبایی این سرزمین رو ستایش بکنند.
جونگکوک بی توجه به اطرافش طوری که انگار راه رو حفظ باشه حرکت میکرد و سعی میکرد به فکر های بی سر و ته توی مغزش خاتمه بده اما با شنیدن صدای تهیونگ درست کنار گوشش به خودش اومد و باعث شد چند لحظه نگاهش بکنه...

unknown worldWhere stories live. Discover now