•12

39 6 0
                                    

مرد خنجر رو تو دستش محکم گرفت و در رو باز کرد اما با دیدن بدن بیجون پسری خشکش زد.
تقریبا همه جای بدنش زخمی بود و خون ریزی داشت.
شک داشت به زنده بودنش.باید کمکش میکرد.اون قدرت خاصی داشت که تونسته بود خونه رو پیدا بکنه.

خم شد و خواست پسر سبک وزن رو بلند بکنه اما با دیدن خنجر خونی شبیه به خنجر های خودشون دوباره شگفت زده شد...

کلافه پسر رو بغل کرد و به آرومی روی کاناپه خوابوند.با دیدن وسایلش دست جین لبخند نصف و نیمه ای زد و وسیله هاش رو گرفت.پسر کاملا بیهوش بود و این کارش رو برای بخیه زدن ذخم های عمیقش راحت تر میکرد.
با دقت ذخم هاش رو ضد عفونی میکرد که صدای گوشی پسر داخل جیب کتش حواسشو پرت کرد.

_یکیتون جواب بده.

نامجون گفت و دوباره مشغول شد.تهیونگ گوشی رو به سختی پیدا کرد و همزمان با جواب دادنش روی اسپیکر گذاشت.

"یونجون...خدارو شکر بلاخره جوابمو دادی..."

_یونجون بیهوشه...تو کی هستی؟

"چیی...فکر کنم من باید این سوالو بپرسم...اون کجااست میخوام باهاش حرف بزنم."

_صبر کن آروم باش.بد ذخمی شده و ما جلوی خونمون پیداش کردیم.الان بیهوشه.برادرم کمکش میکنه.میدونم قدرت داره نیاز نیست مخفیش بکنی.بهم بگو کی هستی؟

"لعنت به اون شهر نحس.من دوستشم ولی خیلی وقته از هم دوریم.ما یه جورایی بهم وصلیم.هر اتفاقی برامون بیفته حسش میکنیم.وقتی کشور خالی میشد نمیدونم با چه منطقی تصمیم گرفت اونجا بمونه.میگفت من حس میکنم این عادی نیست یه چیزی پشت این ماجراست.یک ساعت پیش وقتی حس کردم تو خطره زنگ زدم بهش اما گفت محاصره شده و قطع شد."

_نگران نباش اینجا پیش ما جاش امنه.وقتی حالش خوب شد بهت زنگ میزنه.

"ممنونم مراقبش باشین اون واسم خیلی مهمه."

پسر بدون حرف دیگه تماس رو قطع کرد و به فکر فرو رفت.کسی تو شهر نبود که محاصرش بکنه.اما...

_همون موجودات...اونا این بلا رو سرش آوردن.

حرف جیمین فکر توی سرش رو تایید میکرد.احتمال دیگه ای وجود نداشت.جنگی که منتظرش بودند داشت شروع میشد،با بدترین ارتش از انسان ها و خود سمف ها...

_حواستون بهش باشه.چند ساعتی طول میکشه تا بیدار بشه...یونگی تو همین الان میری پیش میکی.جونگکوک و جی هوپ شما با ما میاین.

گفت و همراه جین از پذیرایی خارج شد.همشون با تعجب به هم نگاه کردند.اما چه کسی بود که بتونه رو حرف نامجون حرف بزنه؟طبق گفتش جونگکوک و جی هوپ همراهشون رفتن و یونگی با لبخند نامحسوس گوشه لبش به طبقه پایین.

تهیونگ با اخمای توهم به اتاقش رفت.باید ادامه اون دفترچه لعنت شده رو میخوند.یه حسی بهش میگفت جواب خیلی چیز ها تو اون مخفی شده.

unknown worldWhere stories live. Discover now