•6

46 8 0
                                    

آروم قدم برمیداشت و هر از گاهی سرش به سمتی میچرخید.لحظه ای وایساد و به سمت تهیونگ چرخید.خیلی آروم به سمتش حرکت کرد و کمی به سمت پسر خم شد.هیچی از پشت اون شنل سیاه معلوم نبود.همش سیاهی بود.
تهیونگ با نفرت زل زد بهش.بعد از چند لحظه کوتاه صدای واضح نامجون رو شنید که بهش اخطار میداد .

"تهیونگ حتی فکرشم نکن یه چیزی بگی.فقط ساکت باش.حق نداری از بقیه قدرتت استفاده بکنی "

نگاه کوتاهی به نامجون انداخت و دوباره با همون نگاهش به موجود نفرت انگیز روبه روش زل زد.

_کیم...تهیونگ...بلاخره بعد از مدت ها...برات برنامه های خوبی داریم اسطوره.

اون‌ موجود با صدای خش دارش گفت و به طرز شگفت انگیزی تو چند صدم ثانیه جلوی جونگکوک ظاهر شد.پوزخند صدا دارش از پشت شنل هم قابل تشخیص بود.

_توئه کوچولو..خیلی از برنامه هارو به هم زدی.ولی مشکلی نیست من از طرف همه خیلی دوست دارم تلافیشو سرت دربیارم‌.

گفت و وسط دایره ای که خودش و بقیه شنل پوش ها درست کرده بود ایستاد.دست چپش رو کمی بالا آورد و کمی بعد هاله سبز رنگی از دستش داشت خارج میشد.همونطور که انگشتای دستشو نمایش وار تکون میداد خیلی آروم دور خودش چرخید.

_خب خیلی دوست دارم ببینم کدومتون در مقابل این زهر دووم میاره...البته قرار نبود پسر تولد اینجا باشه ولی به هر حال...شانس.

گفت و با دست راستش هم هاله سبز رو ایجاد کرد

_به نظرم باید ذره ذره وارد قلبتون بکنم.واقعا لذت بخشه دیدن عذابتون.خب داوطلب؟

ایستاد و دستاشو از هم باز کرد.همه رو از زیر نظر گذروند و شونه ای بالا انداخت

_خب پس من انتخاب میکنم.

انگشت اشارشو سمت نامجون گرفت و با هر چرخشی که میکرد اسماشون رو میگفت.

_کیم نامجون_کیم تهیونگ_جانگ هوسوک_مین یونگی_جئون جونگکوک...آره انتخابم جانگ هوسوکه.

هوسوک با وحشت و عرق سردی که رو پیشونیش نشسته بود به موجود نگاه کرد.نفس کشیدن براش معنا نداشت.همش تو سینه حبس شده بود.کم مونده بود بیهوش بشه.این چه بازی بود راه انداخته بود؟قطعا اگه اون موجود بلایی سرشون نمیاورد بازم خودش سکته میکرد.اصلا درک نمیکرد همه اینا یعنی چی.مغزش هیچی رو نمیکشید.

شنل پوش به سمتش حرکت کرد و رو به روش ایستاد.دستشو جلوی قلب هوسوک گرفت،لحظه ای که میخواست زهر رو وارد قلبش بکنه تو یک لحظه جلوی جونگکوک ایستاد و دستشو رو قلبش کوبید.

نفهمید چه اتفاقی افتاد فقط جریان الکتریسیته رو حس کرد که به قلبش وارد شده بود و کز کزی که قفسه سینش میکرد.فکر میکرد الان باید بمیره ولی نه هنوز زنده بود.چند لحظه بعد درد طاقت فرسایی قفسه سینشو دربر گرفت ولی بروزش نداد.
همشون با چشمایی که دودو میزد به جونگکوک خیره بودن.تهیونگ از اینکه نمیتونست کاری بکنه عصبانی بود.در تلاش بود که از شر طنابای دور مچش آزاد بشه ولی فقط مایه گرمی رو حس کرد که حدس زدنش سخت نبود چی میتونست باشه.با هر تکونش طنابا درست مثل چاقو عمل میکردن.لعنتی زیر لب گفت و به جونگکوک نگاه کرد.رنگ صورتش رفته رفته داشت کبود تر میشد.

unknown worldWhere stories live. Discover now