•9

41 9 0
                                    

وقتی چشماشو باز کرد،با با نمک ترین صحنه عمرش مواجه شد.دختری که دست به چونه روی صندلی کنار تخت خوابش برده بود.چتری های بلندش روی چشم هاش سایه ایجاد کرده بود و اخم کوچیکی میان ابروهاش جا خوش کرده بود.

_میکی موش کیوت.

یونگی در حالی که نگاهش میکرد گفت.لحظه ای بعد وقتی میخواست بشینه دست دختر از زیر چونش کنار رفت،دستپاچه سریع دست خودشو زیر چونش گذاشت تا نیوفته که این کارش باعث شد دختر چشماشو کمی باز کنه و دوباره آروم ببنده.

ناگهان دوباره چشم هاشو تا آخرین حد ممکن باز کرد و با تعجب اول به پسر و بعد به دست زیر صورتش نگاه کرد.کمی طول کشید تا موقعیت رو درک بکنه.صورتشو جمع کرد و دست پسر رو کنار زد.اخماش بیشتر توهم رفت از جاش بلند شد.

_تو...چیکار داشتی میکردی؟

یونگی یه تای ابروشو بالا انداخت

_اینجا اتاق منه...من باید بپرسم تو اینجا چیکار میکنی؟

گفت و حالت صورتشو حفظ کرد.دختر چشماشو ریز کرد و ناامید گفت

_نگو که هیچی یادت نمیاد؟

ابروهاش بیشتر پرید بالا.اون اصلا نمیدونست صبحه یا شب.

_مگه باید چیزی یادم بیاد؟

دختر با قیافه عاری از حس بهش نگاه کرد و در نهایت با دستش به پیشونیش کوبید.از این بهتر نمیشد.اون پسر هیچی یادش نبود.ولی شاید با تلاش میشد یادش آورد.

_ببین بعد از زلزله تو بیهوش شدی و وقتی بهوش اومدی سه جمله کوتاه گفتی؛دیدمشون_اونجا بودم_عنصر.بعد دوباره غش کردی.

پسر با دستش موهاشو عقب فرستاد و نامطمئن گفت
_خب؟

_خب؟تو باید یادت بیاد نه اینکه بگی خب.

پسر بیخیال از تخت بلند شد و گفت

_راهی واسش نیست.خیلی چیزا میبینم ولی یادم نمیمونه.پس حرص نخور میکی موش،پیر میشی.

دختر با حرص دندون هاشو به هم سایید و دستشو مشت کرد

_گربه ماست. اگه به خاطر نامجون نبود تحملت نمیکردم.

گفت و با قدم های بلند اتاق رو ترک کرد ولی لبخند یونگی رو که بهش زده بود ندید.

_________________



همه دور هم تو پذیرایی نشسته بودن.نزدیک نیمه شب بود و خستگی از سر و روی تک تکشون معلوم بود ولی با این حال کسی نمیخواست بروزش بده چون به حد کافی روز سختی رو گذرونده بودن‌.

نامجون نگاهی به همشون کرد.واقعا خوش شانس بود که این بچه ها تو گروه کوچیکش بودن و مطمئن بود تحت هیچ شرایطی دست از نجات این دنیا برنمیدارن.

unknown worldWhere stories live. Discover now