•16

38 6 0
                                    

[دنیا_خونه]




آخرین جنازه دو رگه رو با صورت در هم به سمت دروازه حل داد و همون لحظه دروازه بسته شد.سرشو برگردوند و با هوسوکی مواجه شد که کف حیاط طاق باز بیهوش شده.و همینطور بقیه.خنده کوتاهی کرد.نگاهش روی یونجون چرخید که داشت خودشو برای درمان کردنشون آماده میکرد.انگار فقط خودش و یونجون بود که سالم بودند.با قدم های کوتاهش سمت یونجون رفت و کنارش دست به سینه وایساد.

_از کدوم شروع میکنی؟

جملش تموم نشده بود که یونگی با داد و ناله تو زمین چرخی زد

_البته که از منن.

_خفه بچه اینجا من از همتون بزرگ ترم.

ایندفه هوسوک بود که داد میزد.یونجون خنده ای کرد و بی توجه به همشون سمت نامجون رفت و‌ کنارش روی زمین زانو زد.

_فکر کنم یکی اینجا از هممون بزرگ‌تره و خون ریزی داره.

گفت و دستش رو روی پهلوی پر از خون نامجون گذاشت.با گذشتن چند دقیقه چهره درهم نامجون کمی باز شد.

_خوبم دیگ بسه.انرژیتو نیاز داری.

یونجون سر تکون داد و بلند شد چون میدونست زخمش سطحی شده.و به ترتیب به زخم های همشون رسیدگی کرد به جز تهیونگ چون با دقت بالایی جنگیده بود.چرا؟چون نمیخواست جونگکوک آسیب ببینه.سری تکون داد تا افکار مزاحمش از سرش دور بشن.همراه بقیه به خونه رفت و روی مبل ولو شد،تا چشم هاشو بست تاریکی به سمتش هجوم آورد.
همه جدی تر از هر زمانی به نامجون خیره بودند.امنیتی که از وجودش مطمئن بودند حالا نابود شده بود.مردی که همیشه حرفاش رک و تیز بودند الان برای گفتن حرف هایی که تو‌ ذهنش شکل گرفته بود تردید داشت.اما بلاخره به حرف اومد.منتظر نگه داشتن افرادش قطعا راه حل نبود...

_بچه ها تا جایی که همتون فهمیدید...خونه دیگه امن نیست.باید هر چه زودتر به فکر یه جای دیگه برای سکونت باشیم.

تک تکشون رو از نظر گذروند اما چهره هاشون چیزی جز نگرانی چیزی رو نشون نمیداد...

_هیونگ...تنها ما نیستیم.اون پایین یک جمعیت دیگه هم هست که به ما اعتماد کردند و کمترین بی احتیاتی باعث میشه همشون نابود بشند.

تهیونگ گفت و کمی تو جاش جا به جا شد.تنش یخ بسته بود.تظاهر به قوی بودن تو این شرایط یکی از بدترین ها بود اما چاره ای جز همین کار نداشت.

"نیازی به جابه جایی نیست."

همه گوش شدند و فقط و فقط صدای یک نفر توجهشون رو جلب کرد.
سرشو به شدت چرخوند و نگاهش قفل یک جفت چشم براقی شد که مثل خودش مسیر نگاهش بود.بی اختیار لب هاش به لبخند باز شد و به سرعت از جاش بلند شد و نفهمید کی بدن خستشو بین بازوهاش اسیر کرد و به خودش فشرد.نفس عمیقی در یک لحظه کشید،عطر تنی که دوباره ریه هاشو پر کرد،زندگی رو بهش یادآوری کرد.یک باره دیگه فهمید جنگیدن ارزشش رو داره تا این عطر همیشه کنارش باشه.
کمی ازش فاصله گرفت و دستشو بند گونش کرد و از بین لب های مهر شدش صدای ضعیفش در گوش های پسر طنین انداخت...

unknown worldWhere stories live. Discover now