•13

38 8 0
                                    

[دو ماه بعد]



خنجر رو محکم تر تو دستش فشار داد و با چشم های بی روحش به دورگه هایی که نزدیکش میشدند نگاه کرد.ابرو های درهمش بیشتر تو هم کشیده شد و بی توجه به تعداد زیادشون به سمتشون حمله ور شد.جونگکوک بی رحم شده بود؟شاید دیگه براش مهم نبود...

با لگدی که به پاش خورد تعادلشو از دست داد و به زمین افتاد،همون موقع دو تا دورگه به سمتش هجوم آوردند.دادی از عصبانیت کشید و خنجر رو به قلب دورگه ای که سعی میکرد دود سیاهی رو به بدنش وارد بکنه فرو کرد.مایع زرد رنگ از بدنش بیرون ریخت و رو زمین افتاد.آره،اونا واقعا دیگه انسان نبودند.

با ناچاری تمام خنجر رو دوباره به قلب یکی دیگه از دورگه ها فرو کرد.هاله اشک دیدشو تار کرده بود.هنوزم نتونسته بود عادت بکنه.به هیچ کدوم از اتفاق هایی که افتاده بود.قلبش دوباره تیر کشید،اما بی توجه از جاش بلند شد...یکی یکی همشون رو از عذابی که میکشیدند رها کرد.هر چه قدر هم که اونا با خواسته خودشون تبدیل به این موجودات شده بودند بازم کشتن موجودی که یه روزی هم نوع خودت بود خیلی سخت بود اما اون بدن های ناشناخته مال اونا نبود...

با نفس نفس به دیوار تکیه داد .خنجر رو غیر فعال کرد و تو قلافش جا داد.ناله کوتاهی از تیر کشیدن دوباره قلبش کشید.در حالی که بی سیم جاسازی شده تو گوشش رو لمس میکرد با قدم های آروم به راه افتاد.

_منطقه ۷ تموم شد.

با صدای آروم گفت و به قدم هاش سرعت بخشید.

_برای امروز کافیه.بیا خونه.

واکنشی به صدای نامجون نشون نداد و به راهش ادامه داد.لحظه ای بعد با دیدن دروازه آشنا لبخند بیجونی زد و ازش رد شد.طولی نکشید که تو خونه بود.نگاه کوتاهی به اطرافش کرد.همشون به قدری خسته بودند که حتی متوجه اومدنش نشده بودند.نفس بریده ای کشید و راهشو به سمت اتاقش کج کرد.باید از شر لباسای حال به هم زنش خلاص میشد.

وارد اتاق شد و در رو بست.به هیچ وجه حوصله حموم کردن نداشت اما وقتی متوجه شد همه جای صورتش تقریبا پر از خون اون موجودات دورگه است بدون هیچ مکثی به حموم رفت.

بعد دوش کوتاهی که گرفت بیرون اومد و یک لباس راحتی سر سری رو انتخاب کرد و به تنش کرد.بیخیال خشک کردن موهاش شد و روی تخت نشست.کار همیشگی این روز هاش رو شروع کرد.شاید هم تنها کاری بود که میتونست حداقل امید رو داشته باشه و کمی حال آشوبش رو آروم بکنه.امید برای پیدا کردنش...

چشم هاش رو بست و به خلسه عمیقی فرو رفت.بعضی وقتا واقعا دلش میخواست اون خلسه ابدی بشه اما هیچ چیز طبق خواسته اون پیش نرفته بود که این خواستش هم تبدیل به حقیقت بشه.

نمیدونست چند دقیقه تو همون حالت بود و دوباره چیزی دستگیرش نشده بود اما با تکون های شدیدی که احساس کرد باعث شد چشم هاشو باز بکنه.نگاهش قفل چشم های برادرش شد که با نگرانی خیره شده بود بهش.ناگهان سرگیجه بدی گرفت اما به روی خودش نیاورد.

unknown worldWhere stories live. Discover now