•10

43 7 0
                                    

با صدای داد بلندی که شنید چشم هاش با ضرب باز شد.کمی که دقت کرد فهمید صدای داد تهیونگ بود که شنیده بود.با عجله پتو رو کنار زد و از جاش بلند شد ولی چشم هاش سیاهی رفت و با زانو رو زمین خورد

_نه لعنتی الان وقتش نیست...باید بلند شی.

به سختی زانو های سست شدشو از زمین جدا کرد و بلند شد.

چشم هاشو محکم به هم فشار داد.صدای عصبی تهیونگ هر لحظه بلند تر از قبل میشد.بیشتر از این وقت رو هدر نداد و با عجله به زیرزمین رفت.خیلی تاریک بود اما شنیدن صدای پسر کافی بود تا راه رو پیدا بکنه.

پشت در نیمه باز ایستاد و حرفایی رو شنید که قلبش به درد اومد.خشک زده ایستاده بود و توان حرکت نداشت.چند لحظه بعد در رو رو با دستش به عقب فرستاد و با دیدن صحنه رو به روش نفس کشیدن تقریبا یادش رفت.

با دو خودشو به تهیونگی رسوند که با پنجه بوکس صورت جیسول رو نشانه گرفته بود و بی خبر از همه چی داشت به قصد کشت ضربه میزد.

از شونه هاش گرفت و با تموم قدرت به عقب کشیدش که باعث شد هر دو به شدت پرت زمین بشن.تو چشم های قرمزش نگاه کرد اما وقتی اشک جمع شده توی چشم های درشتش رو دید با بهت خیره شد بهش.خودشو سرزنش کرد.باید باهاش میومد.نباید تنهاش میذاشت.غمی که اون لحظه تو نگاهش بود تا عمق وجودش نفوذ کرد.

هیچی نگفت.تو این موقعیت نمیتونست چیزی بگه وقتی اونطوری مظلوم با چشم هایی که هر لحظه پر و خالی از اشک میشد به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود.
تو یک حرکت ناگهانی پسر رو تو بغلش کشید و چونشو رو سرش گذاشت.دستاشو بدون هیچ مکسی دورش حلقه کرد.

چند لحظه کافی بود تا اشکای لجوج مزاحم پسر بزرگ تر از گوشه چشمش با بی رحمی بریزه پایین.

عصبی چشماشو رو هم فشرد.نباید ادامه میداد،مثل همیشه باید راه بی تفاوت بودن رو پیش میگرفت...ولی یادش که میافتاد چه قدر ساده تونستن زندگیشو به جهنم تبدیل بکنند از درون آتیش میگرفت.یاد حرفای چند دقیقه پیش جیسول بهش میفهموند که هیچ جا از زندگیش مال خودش نبوده..

_فلش بک_

با بیرحمی مشت محکم دیگه ای رو صورتش خوابوند.پوزخند رو لب پسر هر لحظه اعصابش رو خراب تر میکرد.تو یک لحظه از یقش گرفت و با صدای خش دارش تو صورتش غرید

_وقت کمی داری تا بگی همه اینارو از کجا میدونی؟

پسر خنده هیستیریک واری کرد.انگار دیگه درد براش معنی نداشت فقط میخواست پسر روبه روش عذاب بکشه.

_خ...خب حالا که میخوای بدونی...بقیشو میگم...گوش کن اینجاش باحاله...پدرت...کیم بزرگ...در اثر تصادف نمرد...اون هم مثل تو...خیلی کنجکاوی کرد...جلو چشم های خودم بدنشو تیکه تیکه کردن...یاد بگیر...نباید کنجکاوی کنی...تا همین الان هم کنترل زندگیت دست اوناس...کاری نکن که از این به بعد نداشتن بقیه عزیزانت رو ببینی...و اینکه حسابی  مراقب جونگکوک با...

unknown worldWhere stories live. Discover now