p13

2K 298 41
                                    

تهیونگ همونطور که به ماشینش تکیه داده بود و به خونه‌ی اون پسرک کیوت زل زده بود یاد رفتار امروز یونگی افتاد.
وقتی بهش گفت که زودتر می‌ره تا جونگکوک رو ببینه، انتظار داشت چشم‌های هیونگش رنگ‌ شیطنت بگیره و‌ براش ارزوی موفقیت کنه اما بر خلاف تصوراتش محکم بازوش رو گرفت و با لحن قاطعی حرف زد:
"حق نداری بهش دست درازی کنی کیم فاکینگ تهیونگ!"

برخورد یونگی عجیب بود.
خودش همچین تصوراتی رو بهش تحمیل کرده بود و حالا که سعی داشت اون بچه رو به خودش نزدیک کنه اون رو منع می‌کرد و اجازه نمی‌داد که قدم بیشتری برداره.
چند دقیقه‌ای میشد که رسیده بود و انتظار اون لیتل بوی رو می‌کشید تا بیاد و با ددی گفتنش یکم حالش رو بهتر کنه.
هیچوقت با بچه‌ها رابطه‌ی خوبی نداشت و نمی‌دونست که همه‌شون تا این اندازه بانمکن یا جونگکوک یه استثناست!

با باز شدن در و نمایان شدن پسرک سعی کرد لبخندی بزنه و افکارش رو بذاره برای وقتی که تنها بود.
نگاهی به جونگکوک انداخت که با حالت هول‌زده‌ای مشغول بستن در بود و با اون سوییشرت مشکی رنگ و ماسک هم رنگ لباسش که صورت سفیدش رو بیشتر به رخ می‌کشید زیادی خوردنی شده بود.

طبق عادتی که تو این مدت کوتاه پیدا کرده بودن مرد بزرگتر دست‌هاش رو باز کرد و جونگکوک اون فاصله‌ی کم رو دویید و خودش رو تو آغوش ددیش پرت کرد.
تهیونگ،لیتل رو بین بازوهاش فشرد و گفت:
"زبونت‌ رو موش خورده کوچولو؟ سلام‌ت کو؟"

جونگکوک خودش رو بیشتر تو بغل ددیش مچاله کرد و پرانرژی گفت:
"سلام.سلام.سلام.سلام.سلام."

تهیونگ متعجب از‌ این‌که پسرک مثل همیشه معذرت خواهی نکرده و فقط جواب داده تک خنده‌ای کرد و حرف زد:
"سلام جوجه. سوار شو بیب نمی‌خوام‌ سرما بخوری؛ تو خونه حسابی بغلت می‌کنم."

جونگکوک با‌ بی‌میلی عقب کشید و نگاه شیفته‌ای به ماشین ددیش انداخت.
اون جنسیس کرم رنگ حسابی چشمک می‌زد و بدون کنترل کردن احساساتش با ذوق لب زد:
"این..این ماشین خود خودته ددی؟"
"اره کیوتی. دوسش نداری؟"

جونگکوک دست‌هاش رو بهم کوبید.
"البته که دوسش دارم. کوکو عاشق همه‌ی ماشین‌هاست."

تهیونگ دستی به سر پسر که با کلاه سوییشرتش پوشیده شده بود کشید و طوری که انگار داره با پسر واقعیش حرف می‌زنه گفت:
"توهم مثل خودمی. یه پسرِ عشق ماشین."

لیتل با چشم‌هایی ستاره بارون ماشین رو دور زد و مردد مونده بود که باید جلو بشینه یا رو صندلی‌های عقب جاگیر بشه.
مرد بزرگتر که انگار تردید پسرک رو حس کرده بود بی تفاوت‌ لب باز کرد:
"بشین جلو کوک."

جونگکوک که درگیری‌های ذهنیش تموم شده بود به سرعت سوار شد و نفس راحتی کشید که با این حرکت تهیونگ‌ با تعجب گفت:
"انقدر سردت بود؟"

CareGiver(Completed)Where stories live. Discover now