p16

1.8K 277 14
                                    

"تو فکری پسر."
جیمین گفت و کمی از کیمباپی که سوکجین براشون اماده کرده بود رو خورد و از طعم لذیذش چشم‌هاش رو بست.

"داشتم فکر می‌کردم که چند روزه خبری از جکسون و یوگیوم نیست."

"مثل اینکه مادربزرگشون مریض شده و رفتن جیجو تا بهش سر بزنن."

جونگکوک بخاطر بی خبریش به پیشونی خودش کوبید و با درموندگی گفت:
"انقدر درگیر اتفاقات دورم شدم که حتی یه زنگ هم بهشون نزدم. حتما یادم بنداز بعد ناهار حالشون رو بپرسم."
"ناراحت نباش جونگو. خودشون میدونن که چقدر سرت شلوغه..درضمن درسته که اون دوتا برادر نیستن و فامیل همدیگه‌ان اما انقدری مراقب هم هستن که نیازی به حمایت ما نداشته باشن."

جونگکوک به چشم‌های زیبای جیمین خیره شد و بعد از قورت دادن لقمه‌ی تو دهنش حرف زد:
"میدونم اما به عنوان یه رفیق بالاخره وظایفی داریم. قرار نیست تا وقتی که پیشمون نشستن حواسمون بهشون باشه! اینطور وقتا باید به داد هم برسیم حتی اگر اون یه تماس کوچیک باشه."

جیمین که بحث کردن رو بی فایده می‌دید تایید کرد و دیگه حرفی نزد که باز هم جونگکوک پرسید:
"خودت دیشب کجا بودی؟"

پسر موبلوند از نوشابه‌اش نوشید و بی تفاوت گفت:
"رفته بودم بار، پیش یونگی."

جونگکوک با شنیدن این حرف دندون‌هاش از جویدن دست کشیدن و با چشم‌های گرد شده به رفیق صمیمیش خیره شد.
بعد از چندثانیه بالاخره غذاش رو خورد و با بهت گفت:
"تو..تو..پیش اون..چیکار می‌کردی؟"

"داشتم بفاکش می‌دادم!"

با دیدن قیافه‌ی رنگ پریده‌ی‌ پسرکوچیکتر و لب‌هاش که مدام باز و بسته میشدن..تک خنده‌ای کرد و گفت:
"شوخی کردم، سکته نکن! رفتم اونجا و باهاش فقط حرف زدم..کاملا عادی."

جونگکوک که خیالش تا حدی راحت شده بود نفس عمیقی کشید و با چشم‌های ریز شده حرف زد:
"میشه اون کاملا عادی رو توضیح بدی؟"

جیمین که غذاش رو کامل خورده بود دست‌هاش رو با دستمال تمیز کرد و یادش موند که حتما به سوکجین پیام بده و برای غذا ازش تشکر کنه.

"باور کن که چیزی بهش نگفتم. فقط تو اون مغز نداشته‌اش فرو کردم که نه من و نه تو احمق نیستیم."

جونگکوک سرش رو به درخت کوبید و چشم‌هاش رو با بیچارگی بست. جیمین ناخواسته داشت همه چیز رو بهم می‌ریخت.
"نباید جیمین..نباید جلوش گارد می‌گرفتی. چی می‌شد اگر فقط مثل یه دوست باهاش برخورد می‌کردی؟"

جیمین طبق عادتش روی چمن سرد دراز کشید.
"ازش خوشم نمیاد."
"چیزی ازش دیدی؟ جز اینکه میدونی یه پسر حشری و احمقه؟"

جیمین دستش رو مشت کرد.
"چون پول داره."

جونگکوک بهت زده خندید. باورش نمیشد که رفیقش تا این اندازه کینه‌ای شده باشه.
"خیلی دلیل احمقانه‌ای بود چیم. اگر اینطوری باشه که تو باید از نصف مردم این شهر متنفر باشی."

CareGiver(Completed)Where stories live. Discover now