P30

1.8K 265 24
                                    

"میوه‌هارو برداشتی؟"
تهیونگ از داخل اتاق فریاد زد و شلوار جینش رو پوشید.
جونگکوک به سختی درِ سبد پر از وسیله رو بست و جواب دوست‌پسرش و داد:
"آره همچی آماده‌س."

از اتاق حاضر و آماده بیرون اومد و با لبخند گرمی رو لب‌هاش سوییچ و چند بطری آب برداشت و رو به پسرش که ازش بخاطر تحریک کردنش دلخور بود و با قول دادنِ این پیک‌نیک نرمش کرده بود حرف زد:
"بریم کوک؟"

جونگکوک سبد خوراکی ‌هاشون و برداشت و چشم ‌غره‌‌ای بهش رفت.
"تو خیلی عجیبی کیم ‌تهیونگ‌."

"چطور؟"

"بعد از اون همه ماجرا و داستان داری منو می‌بری سر قرار اونم تو یه پارک وسط شهر تازه وسایلم من دارم میارم."

تهیونگ در خونه رو بست و وقتی از قفل بودنش مطمئن شد خنده‌ی مردونه‌ای کرد و بازوی پسر و بین انگشت ‌هاش فشرد.
"بلند کردن وسایل واسه عضله‌هات خوبه بیب، درضمن تو دوست نداری قرارت از همه خاص ‌تر باشه؟"

وارد آسانسور شدن و جونگکوک نیمچه لبخندی زد.
"چرا دوست دارم.. با تو‌ همه‌چی خاصه."

"این و یه تعریف درنظر می‌گیرم."

بعد از چند دقیقه رانندگی و گوش دادن به موسیقی‌ های دلخواهِ پسر کوچیکتر به پارکی رسیدن که درخت ‌های بلند و محوطه‌ی زیباش آدم رو به هوس می‌نداخت تا به همراه معشوق و خانواده‌ش باهم وقت بگذرونن و اوقاتشون به خوبی سپری بشه و برای چند ساعت به چیزی غیر از تفریح فکر نکنن.
این‌بار تهیونگ سبد و زیرانداز کوچیکش و برداشت و جونگکوک ماشین رو قفل کرد و هر دو به سمت پارک قدم برداشتن..زمانی قلب تهیونگ از گرما ذوب شد که پسرکش دست‌هاش و دور بازوش حلقه کرد و با لبخند خرگوشیش باهاش هم‌قدم شد.
تهیونگ لبش رو نامحسوس گزید و بیشتر بهش چسبید و هرکس‌ که اونهارو از یک‌متریشون می‌دید بی‌شک‌ متوجه زوج بودنشون می‌شد و هردو اهمیتی به نگاه ‌های تحقیرآمیز احتمالیِ مردم نمی‌دادن.
تهیونگ با دیدن درخت بزرگی که نسیم و با لطافت به موهاشون هدیه می‌داد و سطح پایین درخت صاف بود لبخند مستطیلی‌ای زد و با ذوق و قدم‌های تندی که از ترس این بود که نکنه کسی زودتر از اون دو نفر پیداش کنه به سمتش رفت و تهیونگ به کمک جونگکوک زیرانداز چهار خونه‌ی به رنگ سفید و قرمز و پهن کردن و با پاهای برهنه و شوق کودکانه روش نشستن.
جونگکوک دست‌هاش رو ستون بدنش کرد و بهشون تکیه زد..سرش و عقب انداخت و خیره شد به آسمونی که رو به تاریکی می‌رفت.
زندگی خودش رو هم مثل این آسمون بی‌انتها عجیب و پر از فراز و فرود می‌دید..نفس عمیقی کشید و از وقتی که به تهیونگ پیام داد تا همین امروز که باهم وارد رابطه شدن و به یاد آورد.. این چند ماه روی تنش سنگینی می‌کرد و پذیرفته شدنش توسط تهیونگ این بار و از رو دوشش تا حدی برداشته بود.

CareGiver(Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora