با خوندن پیامی که جونگکوک فرستاده بود چشمهاش به درشتترین حالت ممکن رسید و از شدت شوکی که بهش وارد شده بود موبایل از دستش افتاد و دستاش به همون حالت موند.
مادر تهیونگ با تعجب به پسرش خیره شد و با نگرانی گفت:
"چیزی شده پسرم؟حالت خوبه؟"تهیونگ انگار گوشهاش نمیشنید و قدرت حرف زدن رو از دست داده بود مدام لبهاش باز و بسته میشد اما دریغ از خارج شدن حتی یک کلمه!
هنوز به دستاش زل زده بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد.
توقع و امادگیِ صحبت کردن با جونگکوک رو نداشت و هیچ ایدهای نداشت که باید چیکار کنه و چه جوابی بده.
پدر تهیونگ با دیدن این حال پسرش و اینکه هیچ حرفی نمیزنه همونطور که پرتقال گوشهی لپش رو میجوید از اشپزخونه خارج شد و پشت سر تهیونگ ایستاد و کف دستش رو محکم به پس گردنش کوبید.تهیونگ که انگار برق از بدنش گذشته بود با بهت سمت پدرش برگشت که با یه رکابی و بیژامهی راه راه پشتش ایستاده و با چشمهای خط شدهای نگاهش میکرد.
هرکس که تیپ و حالت اون مرد رو میدید به ذهنش خطور هم نمیکرد که تا چه حد میتونه ثروتمند باشه و تهیونگ دقیقا از پدر خودش یاد گرفت که از روی ظاهر قضاوت نکنه.با اون ضربه بالاخره به خودش اومد و با بهت گفت:
"چرا میزنی؟"پدرش روی مبل،خودش رو انداخت و بی تفاوت جواب داد:
"چون جواب مادرت رو ندادی و انگار سکته کرده بودی."لگدی به رون پسرش زد.
"اب دهنتو جمع کن."تهیونگ به سرعت لبهاش رو چفت کرد و موبایل پخش شده روی زمین رو برداشت و با 'ببخشید' زیر لبیای که گفت به سمت اتاق قدیمیش هجوم برد و بحث مادرش رو نشنید که داشت به پدرش میتوپید که چرا پسر عزیزدردونهاش رو اذیت کرده.
پسر در اتاقش رو محکم کوبید و بهش تکیه داد و شروع کرد به کشیدن نفسهای عمیق.
با خودش زمزمه کرد:
"اروم باش مرد..چیزی نشده که..الان جونگکوک اینجا نیست و از پشت گوشی هم نمیتونه کاری بکنه..فقط به یونگی زنگ بزن..اره یونگی..اون میتونه کمکم کنه."رو تخت گوشهی اتاقش نشست و از حفظ شمارهاش رو وارد کرد و تو دلش ازش خواهش میکرد که جواب بده.
هیچوقت خودش رو انقدر نیازمند به یونگی نمیدید و الان حس میکرد که اگر تا چند ثانیهی دیگه صداش رو نشنوه اشکش درمیاد.با شنیدن صدای بم و عمیق رفیقش لبخند از ته دلی زد اما با یاداوری موضوعی که میخواست بگه دوباره مردمک چشمهاش لرزید و با لکنت حرف زد:
"یونگی..ج..جونگکوک..جونگکوک."
"جونگکوک چی تهیونگ؟چیشده؟"تهیونگ دستش رو بین موهاش کشید.
"بهم پیام داده...گفت کوکو نیستم جونگکوکم."یونگی تا چند ثانیه هیچ حرفی نزد و فقط صدای نفسهاش بود که به گوش پسر کوچیکتر میرسید.
"یه چیزی بگو یونگ."
ESTÁS LEYENDO
CareGiver(Completed)
Romance[تهیونگ، مرد نمایشگاهدار و بیحوصلهای که تو زندگیش توقع هرچیزی رو داشت غیر از اینکه یه پسر لیتل بهش پیام بده و ازش بخواد تا ددیش بشه!] Genre: Littlespace • Smut • Angst • Daddykink Couple: Vkook Writer: Shin Up: Completed ~این بوک ادغامی از چتاسک...