"تهیونگ..کمکم کن."
پاهاش و توی دلش جمع کرد و بیشتر به خیابون سرد و تاریک چشم دوخت تا شاید کسی رد بشه و ازش کمکی بگیره تا محتاج تهیونگ نشه، هرچند که ته دلش چیز دیگهای رو میخواست و حتی ناخواسته اسمشو به زبون آورده بود.
اما اون کوچه به طرز عجیبی خلوت بود و تو نیم ساعت اخیر فقط دو تا زن و مرد مسن و چندتا بچه که مسلما کاری از دستشون بر نیومد از اون مسیر رد شدن و توجهی به پسر بیحال نکردن.
با نفس نفس کمی به خودش فشار آورد و کولهی خاکی شدهاش که موبایلش و توش گذاشته بود و برداشت و روی زانوهاش جاگیرش کرد.. دستشو تو کولهاش چرخوند تا گوشیش و پیدا کنه و با لمسِ صفحهی یخش لبخند بیجونی زد و توی دستاش سفت فشردش و از کوله بیرون آوردش.
ضعف از پا درش اورده بود و هیچ ایدهای نداشت که چطور یه رابطهی جنسی به این روز انداختتش.
قفل موبایلش و باز کرد و خواست به جیمین زنگ بزنه که به یاد آورد که اون پسر مثل خودش ماشین نداره و جونگکوک انقدری هم پول همراهش نبود که به تاکسی زنگ بزنه و البته که دوست نداشت جیمین هم بخاطرش مبلغی برای ماشین پرداخت کنه.
مخاطبهاش رو بالا پایین میکرد و با رد کردن هر گذینه بالاخره انگشت شستش اسم 'تهیونگ' رو لمس کرد و دوباره با تکون دادن سرش، رو انداختن به پسر نمایشگاهدار و از ذهنش کنار زد که کمرش تیر کشید و از درد نفسهاش بند و چشمهاش بسته شدن.
"غرورم بره به درک.. بهت زنگ میزنم."
زیر لب گفت و گلوش و صاف کرد و بعد از زنگ زدن بهش موبایلش رو کنار گوشش گذاشت و با نگاه بیرمقی منتظر شنیدن صدای بم و عمیقش شد.
"کیم تهیونگ هستم، بفرمایید؟"
جونگکوک ناخودآگاه صافتر نشست و با لحنی که بیاراده نیازمند و بغضدار شده بود گفت:
"تهیونگ؟"
تهیونگ بار دیگه با تکون دادن دستش از کسایی که هنوز تو نمایشگاه بودن خداحافظی کرد و با شنیدن اون صدای آشنا اخمی کرد و جواب داد:
"شما؟"
جونگکوک با تعجب و ترس نگاهی به شمارهای که بهش زنگ زده بود انداخت و قلبش یه تپش رو جا انداخت.. یعنی بعد از سکس دیشبشون تهیونگ بیخیالش شده بود و اینطوری وانمود میکرد که نمیشناستش؟
به بند کولهاش چنگ زد و با تردید گفت:
"جونگکوکام.. چطور منو نمیشناسی؟"
تهیونگ ابروهاش بالا افتادن و جلوی در نمایشگاه متوقف شد.. مثل جونگکوک دوباره به شماره نگاه کرد و با اخمی که از فکر کردن به این بود که چرا با شمارهی دیگهای زنگ زده حرف زد:
"پس چرا من شمارهات و ندارم؟"
جونگکوک با مشت محکم به شقیقهاش کوبید.
"اوه ببخشید ته.. شمارهی من با شمارهی کوکو فرق داره و با این خط تا حالا باهم ارتباط نداشتیم."
پسر بزرگتر که حالا معمای تو ذهنش حل شده بود تازه حواسش رو به صدای کم جون پسرک داد و نگران پرسید:
"حالت خوبه کوک؟"
نمیفهمید چرا داره در برابر صدای ملایم تهیونگ ضعیف میشه! طوری که آرزو کرد که کاش همین الان اون پسر اینجا بود تا تو بغلش فرو بره و از زمین و زمان شکایت کنه و بازم تهیونگ براش حرفهای قشنگ بزنه و حامیش باشه.
بغض مسخرهاش و قورت داد و کوتاه جواب داد:
"نه... خوب نیستم."
تهیونگ با دلهره سمت ماشینش رفت و مکالمه رو ادامه داد:
"کجایی جونگکوک؟ چیشده؟"
دیگه نتونست در برابر پسری که نگرانیش از تک به تک کلماتش مشخص بود مقاومت کنه.. بالاخره حالش برای یه نفر مهم بود و بعد از خورد شدن از طرف برادر و سونبهاش به تهیونگ نیاز داشت تا بیاد و بهش بگه اونقدرام که میگن ادم رذل و بیمصرفی نیست.
کولهاش و از روی زانوش به طرفی پرت کرد و بچگونه و با صدای بلندی که بیشباهت به فریاد نبود غر زد:
"اصلا خودت کجایی؟؟ برای چی خیلی راحت منو ول کردی؟؟ اونم بعد از اینکه دیشب باهم خوابیدیم و حالا من درد دارم تهیونگ.. کمرم درد میکنه، قلبم درد میکنه، ضعف کردم و نمیتونم راه برم.. چطوری انقدر بیمسئولیتی؟؟ همونطور که از اون کوکو مراقبت میکنی باید از منم بکنی و حواست بهم باشه چون منِ شیرین عقل هیچکسی رو ندارم."
چی باعث شده بود جونگکوکی که همیشه بین خودش و کوکو فرق میذاشت و میگفت من نیازی بهت ندارم حالا اینطوری با صدای زیباش تو گوشش فریاد میزد و با کلماتش قلبش و هدف میگرفت؟
جونگکوک میخواست که ازش مراقبت کنه؟
تهیونگ پیش مرگش میشد! مراقبت که چیزی نیست و حالا که پسرکش همچین چیزی رو ازش میخواست به خودش قول داد که برای لحظهای ازش غافل نشه.
عزیزکردهاش درد داشت؟
همونجا به همهی مقدسات قسم خورد که دردِ پسرش به جونش بخوره و هیچوقت اینطوری با ناله حرف نزنه.
جونگکوکش ضعف کرده بود و نمیتونست راه بره؟
خودش پاهاش میشد و کاری میکرد تا جوری حالش خوب بشه که بازم بهش بتوپه و اینبار با لذت به تخس بازیهاش نگاه کنه.
"ببخشید عزیزم متاسفم.. تهیونگ و ببخش که حواسش بهت نبوده.. حالا بگو کجایی تا بیام پیشت."
اما جونگکوک تو همون جملهی اول غرق شده بود و چیز دیگهای رو نفهمید تا بتونه جواب بده!
STAI LEGGENDO
CareGiver(Completed)
Storie d'amore[تهیونگ، مرد نمایشگاهدار و بیحوصلهای که تو زندگیش توقع هرچیزی رو داشت غیر از اینکه یه پسر لیتل بهش پیام بده و ازش بخواد تا ددیش بشه!] Genre: Littlespace • Smut • Angst • Daddykink Couple: Vkook Writer: Shin Up: Completed ~این بوک ادغامی از چتاسک...