p18

2.1K 271 27
                                    

یونگی تو بهت حرف‌هایی بود که از زبون تهیونگ درباره‌ی گذشته‌ی جونگکوک شنیده بود.
نمی‌تونست باور کنه که اون پسر همچین اتفاقاتی رو به چشم دیده و تا الان روز‌هاش رو گذرونده.
مگه یه ادم چقدر توانایی داشت؟
چقدر می‌تونست سختی بکشه و ادامه بده؟
یونگی تا قبل از اینکه حرف‌های تهیونگ رو بشنوه دلش می‌خواست به رفیقش تشر بزنه که برای چی پسرک گریون رو به آغوش نکشیده تا آرومش کنه.
غرور و رابطه‌ای که بینشون وجود داشت چقدر مهم بود که نخواد از پشت میز بلند بشه و بهش بگه که همه‌چیز درست میشه؛ اما حالا که باخبر شده بود به دونسنگش حق می‌داد!
زندگیِ جونگکوک سنگین تر‌ از این بود که بتونه همون لحظه خودش رو پیدا کنه و از طرفی کدوم حرفی می‌تونست جونگکوک رو آروم کنه؟
به کسی میشه به دروغ گفت که یه روز خوب میاد که غصه‌هاش قلبش رو نشکافته باشه‌ نه جونگکوکی که هیچ نور امیدی رو نمیشه براش مثال زد!
امید دادن به اون پسر توهین به شعور خودشون بود.
چون امیدِ هرکسی خانواده‌اش و ارزوهاشِ و امان از وقتی که هردوش نابود شده باشه‌.

با دیدن اینکه تهیونگ گوشیش رو قفل کرد و روی میز چوبیش گذاشت،بالاخره چشم‌های گرد شده‌اش رو به حالت نرمال برگردوند و با صدای گرفته‌ی ناشی از غم عجیبی که شنیده بود گفت:
"باهاش صحبت کردی؟"

تهیونگ دکمه‌ی سرآستینش رو باز کرد و درحالی که اون رو تا آرنجش تا می‌زد جواب داد:
"آره قرار شد از فردا شب بیاد خونه‌ی من‌."

پسر بزرگتر بدنش رو روی مبل ریلکس‌تر کرد.
"می‌خوای چیکار کنی؟"
"چی رو چیکار کنم؟ چیزی عوض نشده غیر از اینکه اون پسر قراره هم‌خونه‌ام بشه."

یونگی که تازه می‌خواست بدنش رو اروم کنه دوباره عضلاتش منقبض شد و صاف نشست.
تک خنده‌ی ناباوری کرد و حرف زد:
"شوخی می‌کنی نه؟ چطور می‌تونی همچین حرفی رو بزنی وقتی دیشب حرفاش رو شنیدی؟"

تهیونگ عینکی که زیبایی‌ش‌ رو دوچندان می‌کرد رو به چشم‌های کمی ضعیفش زد و بدون اینکه نگاهش رو از کاغذ‌های زیردستش بگیره گفت:
"خب؟ من قرار بود در ازای اینکه اجازه بدم خونه‌ی من زندگی کنه از گذشته‌اش باخبر بشم که اون هم بخشی از داستان زندگیش رو تعریف کرد و منم پذیرفتم..کجا کار اشتباهی می‌بینی؟"

انگار امروز نوبت یونگی بود تا شوکه بشه.
با تعجب به رفیقش خیره شد که چطور بی‌تفاوت درباره‌ی‌ جونگکوک صحبت می‌کرد و اهمیتی براش نداشت.
"تهیونگ کاری نکن که به چشمم غریبه بشی! حس می‌کنم نمی‌شناسمت مرد."

خودکارش رو روی میز گذاشت و با بی‌حوصلگی به هیونگش خیره شد.
"توهم کاری نکن که حس کنم پدر کلیسا بودی و من به زور اوردمت تو این خراب شده..خودت کاری کردی به جونگکوک نزدیک بشم."

صندلی چرخ‌دارش رو با کمک بدنش از میز فاصله داد‌‌ و گفت:
"حالا جلوم نشستی و میگی می‌خوای‌ چیکار کنی؟ کاری که خودِ تو مین یونگی گفتی انجامش بدم..من می‌خواستم از اون بچه و خانواده‌اش فاصله بگیرم اما وسوسه‌ام کردی و حالا منتظر روزی باش تا بیام و از لذتی که از بدن اون پسر بردم برات تعریف کنم."

CareGiver(Completed)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant