P26

1.8K 240 41
                                    

"جونگکوک؟ می‌خوای درمان بشی؟"

جونگکوک به آرومی سمت مرد برگشت.
"برای چی باید درمان بشم؟"

"چون هر اختلالی یه راه درمان داره و مخصوصا حل کردن لیتل اسپیس خیلی ساده‌ست."

جونگکوک لیوانش رو برداشت و جرعه‌ای ازش نوشید..این بحثی نبود که بخواد اول صبح اونم بعد از سکسش داشته باشه و حالا جیهوپ داشت تحت فشار می‌ذاشتش و می‌خواست اون محل و ترک کنه‌ تا بیش از این بدنش سرد نشه.

زبونش رو به لبهای تر شده‌ش کشید و خونسرد جواب داد:
"چون دلِ خوشی از این زندگی‌ای که ادم بزرگها ساختن ندارم..چرا باید کوکو رو بکشم وقتی می‌دونم اگر نباشه از اضطراب دوباره افسردگی می‌گیرم و حالم بد می‌شه؟ ممنون، من نمی‌خوام درمان شم، نه تا وقتی که دروغ و کثافت این زندگی رو گرفته."

لیوان نصفه و نیمه‌ش رو تو‌ی سینک گذاشت و خواست به سمت اتاق قدم برداره تا لباس بپوشه و به دانشگاه بره که صدای جیهوپ و شنید و از شغلی که اون مرد داشت ترسید!
روانشناس‌ها شاید ترسناک‌ترین افراد بودن و اینکه با نگاه کردن به صورتِ کسی تا عمق وجودش و می‌فهمن دلهره‌آور بود..چون قلب ادمها زیبا نیست و نمی‌خوان اسرارشون به آسونی فاش بشه و جونگکوک برای کنترل کردن خودش که واکنش زیادی نشون نده دستهاش رو مشت کرد.

"مطمئنی خودت از اون دسته کسایی نیستی که این دروغ و کثافت و ترویج میدن؟"

برای اولین بار جونگکوک از ته دلش خواست تا تهیونگ بیاد و از دست دوستش و سوال و جواب‌هاش نجاتش بده.
الان وقت و مکان مناسبی برای شنیدن و جواب دادن نبود و ای کاش که جیهوپ همون مرد مهربون دیشب باقی می‌موند.

اخم محوی کرد.
"منظورت چیه هیونگ؟"

جیهوپ از روی صندلی بلند شد..دستاشو توی هردو جیبش فرو کرد و با چهره‌ای ناخوانا مماس تن پسر کوچیکتر ایستاد و با جدیتی که اخمی بین ابروهاش کاشت و صداش رو بم کرده بود گفت:
"مواظب رفتار و کارات باش که هیچ دوست ندارم باعث دردسر بشی..من سر تهیونگ با هیچکس شوخی ندارم و نمی‌خوام کلاهمون توی هم بره."

چشمکی به جونگکوکِ شوکه شده زد و بعد از نرم و هشدارآمیز کوبیدن به شونه‌های سفتش از کنارش رد و شد و به اتاقش برگشت.
جیهوپ انقدری به خودش و توانایی‌هاش مطمئن بود که نیازی به انکار کردن پسرک نداشته باشه.
جونگکوکِ خشک شده هیچوقت توقع چنین برخوردی رو از مرد خنده‌رو و شادی مثل جیهوپ نداشت و حس می‌کرد دیگه امنیتی توی این خونه نداره، خونه‌ای که یک نفر ذهن آشوبش رو می‌خوند.
.
.
.
جیهوپ ساعدش و روی چشم‌های سرخش گذاشته بود و داشت به آینده‌ای که باید تو کره می‌ساخت فکر می‌کرد..مطب زدن کار ساده‌ای نبود و همینطور خیلی زود باید دنبال خونه می‌رفت تا یه بار کوچیک و از دوش تهیونگ برداره..نه اینکه خونه‌ی‌ اون پسر خوب نباشه یا هرچیز دیگه‌ای اما بالاخره هرکس نیاز به استقلال داره و این آزادی تو‌ی چهاردیواری شخصیش به دست میاد.
دلش برای پدر و مادرش تنگ شده بود و به خودش قول داد که هروقت تو کره میخ خودش و کوبید به فرانسه بره و‌‌ به زن و مرد مهربونی که بهش زندگی بخشیده بودن سر بزنه و رفع دلتنگی کنه.
میون همه‌ی این‌ افکار حالا یه بخشی هم براش جونگکوک باز شده بود و جیهوپ نمی‌تونست به خودش این اجازه رو بده که به راحتی ازش بگذره..تهیونگ براش مثل برادر نداشته‌ش بود و باید چشماشو باز می‌کرد.
مشغول سر و سامون دادن شلوغیِ افکارش بود که با شنیدن صدای سرفه‌ای و بعد باز شدن در اتاق تهیونگ از روی تختش بلند شد و با خارج شدنش از اتاق، تهیونگ و با حضورش غافلگیر کرد.

CareGiver(Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora