Part 2

124 34 9
                                    

«هی مو خاکستری.» چی در سرتان می‌گذرد که فکر می‌کنید صدا کردن کسی با رنگ مویش، جالب است؟ خب‌ تو لااقل اسمم را نمی‌دانستی و قابل‌توجیه است، اما کسایی که سال‌ها در یک مدرسه بودیم یا همسایه‌ام هستند هم مرا با این نام صدا می‌زنند. از وقتی که در پانزده سالگی‌ به خاطر ژن مزخرفم موهایم‌ شروع‌ به سفید شدن کردند، این لقب را گرفتم.
نچرخیدم، ولی تو دستت را روی شانه‌ام گذاشتی و مرا به سمت خودت چرخاندی و گفتی: «بدجور آشنایی، می‌دونی کجا دیدمت؟»
فاصله هجده سانتی صورتت از صورتم، باعث می‌شد بیشتر خجالت بکشم. چیزی نگفتم، باید خودت می‌فهمیدی و خوشبختانه، فهمیدی. «اوه... عاو... آهان...‌تو‌ همون پسره‌ای که چند روز پیش انداختم توی ماشین و در رفتم؟» به شکل اعصاب‌خردکنی، لبخند می‌زدی.
منتظر پاسخ نماندی و دستت را جوری که انگار با سگت بازی می‌کنی، در موهایم فرو کردی و بیشتر آشفته‌شان کردی. «خب تقصیر تو نبود... کار اشتباهی نکرده بودی فقط من زیادی مست بودم و حوصله اینکه بخوام با پلیس و یه مشت احمق فضول روبه‌رو شم رو نداشتم و رفتم و گذاشتمش واسه یه روز دیگه.»
چه‌طور می‌توانستی این‌قدر پررو باشی؟ مثل یک بچه چهار ساله جیغ زدم: «البته که تقصیر من نبود! می‌خواستم کمکت کنم.»
- کسی کمکت رو نخواست، ولی عیبی هم نداره، منظورم این بود.
حالم از خودم بهم می‌خورد، حالم از تو بهم می‌خورد، حالم از همه‌چیز بهم می‌خورد‌. ‌چرا این‌قدر چندش‌آور بودم؟ با حرص خودم را عقب کشیدم و به سمت قفسه‌ قهوه‌ها رفتم. فکر کنم ته دلم دوست داشتم دنبالم بیایی، و واقعا آمدی! اولین بار بود کسی دنبالم می‌آید. پرسیدی: «نسکافه یا جاکوبز؟ می‌دونی این قهوه‌های فوری رو چه‌طور درست می‌کنن؟»
می‌دانستم اما با وجود ناراحتیم، دلم نمی‌آمد ذوقت را کور کنم. دستت را دور کمرم انداختی و من را به خودت نزدیک کردی. به شکل احمقانه‌ای، هم معذبم می‌کردی و هم خوشحال بودم با من حرف می‌زنی.‌ نمی‌دانستم باید دورت کنم یا صمیمی شوم، برای همین فقط تک‌کلمه‌ای جوابت را می‌دادم تا حوصله‌ات را سر نبرم. من بمبی از حرف‌های کسالت‌آورم.
انتظار داشتم مثل رمان‌ها و فیلم‌ها، تو خریدهایم را حساب کنی، اما این کار را نکردی. ولی وقتی که می‌خواستیم فروشگاه را ترک کنیم، شییشه کره‌ بادام‌زمینی اسکیپی‌ات را در پلاستیکم انداختی و گفتی: «برای معذرت‌خواهی.»
من هیچ‌وقت کره‌ بادام‌زمینی‌ دوست نداشتم، اما از اون روز عاشقش شدم. عاشق لحظاتی که در فروشگاه کنارم بودی و بدون اینکه منتظر پاسخ خاصی باشی، راجع‌به همه‌چیز توضیح می‌دادی، شدم. عاشق اینکه حس می‌کردم برای مردن کمی زود است، شدم.
دلم می‌خواست باز هم ببینمت، اما خجالت می‌کشیدم. تو معلوم بود از آن آدم‌هایی هستی که هر وقت حوصله‌شان سر می‌رود با در دسترس‌ترین آدم سر صحبت را باز می‌کنند، و آن کره بادام‌زمینی هم برای معذرت‌خواهی بوده و الان دیگر بی‌شک لازم‌ نمی‌بینی به پسر احمقی که انگار بلد نیست درست حرف بزند، فکر کنی. اما‌ من دائم‌ به‌ تو فکر می‌کردم.‌‌‌ قبلا کراش زده بودم، ولی احساسم به تو این نبود، مطمئنم. بیشتر شبیه قدردانی‌ای شدید و بی‌حد بود، شبیه دینی که قرار نبود هیچ‌وقت ادا شود.
کمی بعد، شوق دیدنت رفت و‌ دوباره همانی شدم که در رخت‌خواب می‌لولد و هیچ‌چیز نمی‌خورد و تنها از درد معده‌اش در اثر گرسنگی، حس زنده بودن را می‌گیرد. گاهی تنها برای حس بیشترش، تفریحی وزن کم می‌کردم. وزن جز معدود صفات ظاهری است که خودم می‌توانم تعیینش کنم. نه قیافه، نه قد، نه پوست، نه مو، نه حتی فرم بدن‌ دست من نیستند، فقط وزن. حتی جراحی‌زیبایی پول می‌خواهد و جراح‌ انجامش می‌دهد، اما این یکی‌ تماما‌ خودمم.
دقیقا بیست و‌ سه روز بعد، تصمیمم برای خودکشی برگشت. به داروخانه رفتم تا قرص بخرم،‌ زیاد داشتم اما‌ نه به اندازه کافی.‌ جور کردن سیصدتا دیازپام، کار راحتی نیست و قطعا خوردنشان از آن هم سخت‌تر است.
در صفحه حوادث روزنامه خوانده بودم پسری‌ که دویست و سیزده‌تا دیازپام خورده، زنده مانده و زندگی نباتی دارد.‌
دیازپام قوی‌ترین قرصی بود که می‌توانستم راحت گیرش بیاورم، از طرفی فکر به زندگی نباتی هم مرا به وحشت می‌اندازد. می‌دانم من تنهائم و احتمالا تا روزها کسی متوجه بی‌هوشی‌ام نمی‌شود و شاید با ده‌تا قرص هم بتوانم بمیرم. اما من‌ بیشتر از هر چیزی بدشانسم و‌ آن‌قدر ترسو که حاضر نیستم ریسک کنم. حتی چندبار به یک داروخانه نمی‌روم.
تا الان صد و هشتادتا قرص گرفتم، یعنی هجده ورق که حتی چندتایشان پنج میلی‌گرمند! نمی‌دانم آن پسر با پنج میلی‌گرم خودکشی کرده یا ده، فقط می‌خواهم کمترین ریسک را داشته باشم.
برای همین‌ بدون برداشتن موبایلم و بی‌هیچ ایده‌ای از مقصد، سوار اتوبوس شدم، فقط چند داروخانه جدید می‌خواستم که حداقل شش ورق دیگر بخرم. همیشه می‌ترسیدم اگر موبایلم را بیرون ببرم، دزد ببردش و حالا هم می‌خواستم به جایی بروم که هیچ تصوری نداشتم قرار است کجا باشد.
گم‌ شدم. ساعت دو و سیزده دقیقه شب بود و من با جیب‌هایی پر از قرص، یازده ورق، در خیابانی خلوت که هیچ ایده‌ای نداشتم چقدر با خانه‌ام فاصله دارد، دنبال تاکسی می‌گشتم. به ذهنم رسید که به نزدیک‌ترین بار بروم، می‌توانستم از متصدی بخواهم برایم آژانس بگیرد.
وارد بار شدم، صندلی‌ها و پیشخوان هر دو خالی بودند و موزیکی که پخش می‌شد و صدایش آن‌قدر بلند بود که دست و پایم را گم کردم و کم مانده بود بخواهم گریه کنم. به ذهنم رسید یک مشروب قوی سفارش بدهم و قرص‌هایم را با آن بخورم، چون قرص با الکل زودتر عمل می‌کند. اما خوردن الکل جز برنامه‌ام برای خودکشی نبود، چون تا آن موقع نخورده بودم و می‌ترسیدم باعث شود بالا بیاورم و‌ تلاش و پولم هدر بروند.
و آن موقع بود که دوباره دیدمت! آمدی پشت پیشخوان. داشتی با موبایلت حرف می‌زدی، اما‌ با دیدنم مکث کردی، من را شناختی! با فکر اینکه من را یادت مانده، قلبم به سرعت شروع به تپیدن کرد. هرچند، چندان عجیب نیست یکی را پس از بیست و سه روز به یاد بیاوری. با این حال، خیلی حس خوبی داشت که من را می‌شناختی و همچنان برایش، ممنونم.
وقتی تلفنت تمام شد، صدای آهنگ را کم کردی و گفتی: «به قیافه‌ت نمی‌آد کسی باشی که دو و نیم نصف‌شب بره بار، خاکستری.» من از کلمه "خاکستری" متنفرم، مگر وقت‌هایی که از دهان تو خارج می‌شود. به تنهایی می‌توانی این کلمه را پر از احساسات خوب، بکنی. می‌توانی باعث شوی شبیه بهترین صفت دنیا به نظر برسد.
گفتم که نیستم، گفتم که فقط گم شدم‌ و آژانس می‌خواهم‌. گفتی اول یک مشروب بخور، گفتم تابه‌حال نخوردم، که شروع کردی به خندیدن و گفتی برای شروع برایم‌ آبجو می‌آوری. خجالت کشیدم بگویم‌‌ نمی‌خواهم، خجالت کشیدم بگویم از بویش متنفرم. و از طرفی، هر چیزی‌ که تو بدهی را می‌خواستم،‌ از دوباره دیدنت خوشحال‌تر از آن بودم که بخواهم به خودم فکر کنم.
روی صندلی نشستم، خجالت می‌کشیدم نگاهت کنم و تو فکر بدی بکنی، برای همین فقط به پایین خیره شدم تا اینکه لیوان آبجو را جلویم گذاشتی. با اولین جرعه، شروع کردم به سرفه و تو قهقه می‌زدی.‌ حرصم گرفته بود، ناگهان گفتی: «قرص‌هات از جیبت افتادن.»
در حالی که سنگین نفس می‌کشیدم، خم شدم تا قرص‌ها را بردارم، اما بیشتر باعث شد بقیه قرص‌ها هم از جیبم‌ بیفتند. ‌«اوه، چقدر قرص. سرطانی چیزی داری؟ یا کلا یه مشکل... مثل موهات... مثلا زود پیرشدی...»
نمی‌دانم در سرم چه گذشت که احمقانه شروع به خنده کردم و قصدم را گفتم. یعنی همان چند قطره‌ای که پایین رفته بودند، کار خودشان را کردند؟ یا باز فقط‌ توجه می‌خواستم؟ ساکت شدی.
از پشت‌ پیشخوان بیرون آمدی و دست‌هایت را روی شانه‌ام گذاشتی. «مطمئنی با یه ویسکی توپ اوکی نمی‌شی؟»
لحظه‌ای ازت متنفر شدم، حالم ازت بهم می‌خورد. می‌مردی اگر چیز خوبی می‌گفتی؟ قرص‌ها را به سرعت در جیبم ریختم و از جایم بلند شدم که کلاه هودی‌ام را کشیدی. «مگه آژانس نمی‌خواستی؟» بعد هم گفتی خودت مرا می‌رسانی. اما دیگر‌ شوق نداشتم، دیگر کنارت فقط معذب بودم و‌ خوابم‌ می‌آمد.
من را رساندی و قبل از اینکه پیاده شوم، گفتی: «حالا اگه امشب نمی‌خوای خودت رو بکشی، فردا میام دنبالت یه چیزیو نشونت بدم.» شوخی دوباره‌ات با خودکشی‌ام، دلسردم کرد. برای همین اولش اصلا ذوق‌ نداشتم و‌ با وجود کنجکاوی‌ام، مطمئن بودم نمی‌خواستم بیایم.
اما شب در رخت‌خواب از اینکه مرا دعوت کردی هیجان داشتم و از شدتش خوابم نبرد، و همچنان نمی‌خواستم بیایم، چون فکر می‌کردم قطعا گند می‌زنم.

The Never Read LetterWhere stories live. Discover now