وقتی که بیدار شدم، باران بند آمده بود. بدترین لحاظ عمرم را تجربه کردم. نمیدانستم صبح بود یا شب، نمیدانستم چه کنم.
چشمم به پشمکفروش افتاد. میخواستم مثل فیلمها ساعتم را بدهم و کمی پول برای تاکسی بگیرم و واقعا این پیشنهاد را دادم، اما فقط با تعجب نگاهم کرد، ساعت را نگرفت ولی چند اسکناس کف دستم گذاشت. هر وقت دیگری بود با این مهربانی ذوقزده میشدم، ولی الان دیگر چیزی خوشحالم نمیکرد. لااقل نه همچین چیزی.
به خانهام رفتم و روزها روی تختم میلولیدم و به این فکر میکردم که مدتهاست دیگر دوستم نداری، فقط من احمقانه سعی میکردم باور نکنم. سعی میکردم مهربانتر شوم و تمام رفتارت را برای خودم، توجیه کنم. تو تنها شانسم بودی، نباید از دستت میدادم.
همیشه حال روحی و جسمیام بههم متصل بود، با کوچکترین حال بدی تکتک اعضای بدنم درد میگرفتند و تب میکردم. تب داشتم و منتظرت بودم.
منتظر اینکه بیای و بغلم کنی و بگی متاسفی. یا فقط بیایی. اما نیامدی، یک هفته گذشت و نیامدی. دو هفته، بیست روز. فقط یک بار برایم فیلم فرستادی و گفتی: «ببینش دوستپسر کوچولوم.»
مثلا معذرتخواهی بود؟ اما همین واکنش کوچک، کاری کرد که برگشتم و سعی کردم همهچیز را نادیده بگیرم. این من بودم که به تو نیاز داشتم، نه تو. تو خوب بودی، نه من. تو حق داشتی، خسته شدی و این تقصیر من بود که بار روی دوشت شدم و آنقدر در احساساتم فرو رفته بودم که نمیفهمیدم. با اینکه فقط از پولهای باقیماندهام استفاده میکردم و سعی میکردم هیچ اثر بدی از خودم به جای نذارم، اما همچنان اضافه بودنم، خودش مشکل محسوب میشد.
با این حال اینکه جوری رفتار میکردی که انگار چیزی نشده، اذیتم میکرد. اینکه حتی دلیل رفتارت را نمیگفتی. شاید من اشتباهی کرده بودم و حقم بود، ولی حق نداشتم که بدانم اشتباهم چیست؟! تو میتوانستی رک آن حرفها را بزنی، ولی نمیتوانستی درست بخواهی تنهایت بگذارم؟
کاملا عادی حرف میزدی، خاطره تعریف میکردی یا از مشکلاتت میگفتی. بغلم میکردی و میبوسیدیم. سعی میکردم نادیدهات بگیرم، ولی میترسیدم بیشتر زدهات کنم و ولم کنی. اما نمیتوانستم شاد باشم، واقعا نمیتوانستم. دلم میخواست نبخشمت و خودت هم در این راه، کمک میکردی.
درعوض خودم را در رویاها و خیالهایم غرق کردم و مدام سناریو میساختم، سناریوهایی که تو در آنها خوب بودی، مثل اوایل و شاید حتی بهتر.
درست نبود، نمیدانم دقیقا چرا ولی میدانم کارم درست نبود. باز افکار خودکشی و مرگم شروع شدند، دوست داشتم بمیرم و تو متاسف شوی و بگویی خیلی ناراحتی که نتوانستی عشقت را نشانم دهی. هر چند، به وضوح میدانستم چرند است.
گاهی خوب بودی و گاهی بد، آن روز دوباره مهربان شده بودی. سر کار موقتم در کتابفروشی نزدیک خانهات بودم که آمدی. باز هم با دیدنت تپش قلبم بالا رفت، همیشه میرود، ولی سعی میکردم نادیدهات بگیرم.
به سمتم آمدی و دستم را کشیدی و گفتی تصمیم گرفتی من را با چندتا از دوستهایت آشنا کنی. حتی نگذاشتی از رئیسم اجازه بگیرم. راستش این رفتارت را دوست داشتم، اینکه نمیتوانستی صبر کنی.
قبلا از چندتایشان برایم گفته بودی، ولی بار اول بود که میخواستم ببینمشان. گفتی ملاقاتمان در یک پارتی است و خودت به من لباس میدهی.
یک تیشرت مشکی خیلی گشاد تنم کردی، تیشرتی که حتی برای خودت گشاد بود. گفتی این شکلی بامزه میشوم. برای اولین بار بعد از مدتها، دوباره بغلم کردی و محکم میبوسیدیم، محکمتر از همیشه، ولی نه واقعی. انگار بازیگری بودی که مجبور است بازیگر دیگر که مثلا معشوقش است را ببوسد. راستش خیلی وقت بود که این حس را به من میدادی.
وقتی که به مهمانی رفتیم، بیشتر من را به خودت نزدیک کردی و باعث شدی آنقدر احساس امنیت کنم که دیگر از صدای وحشتناک بلند و نور قرمز کورکننده و آن محیط شلوغ، نترسم.
به سمت چند نفر رفتی، سه پسر و دو دختر و من را معرفی کردی، با عنوانی که هنوز با فکرش از ذوق در پوست خودم نمیگنجم: «دوستپسر خوشگل خودم.»، ساده بود ولی مهربان، و من سعی میکردم آن رگههای مصنوعی کلماتت را نادیده بگیرم و به خودم بقلبونانم واقعیست و دروغ نمیگویی.
من مایه تحقیرت بودم و حتی اینکه یک لحظه هم از کنارم دور نمیشدی و دستم را رها نمیکردی و هر چند دقیقه میبوسیدیم و از صمیمیتمان لاف میزدی هم نمیتوانست چیزی را درست کند. من باحال نبودم، من بلد نبودم برقصم، حتی نمیتوانستم مشروب بخورم و از بحثهایتان سر در نمیآوردم. و تو مدام در مورد کارهایمان دروغ میگفتی، واقعا نمیدانم باید در مورد این قضیه چه نظری داشته باشم، چون فرق زیادی با خیالپردازیهای من ندارد. من به خودم دروغ میگفتم، تو به بقیه.
روزهای آینده در ملاقاتهای بعدیمان با دوستهایت و حتی جلوی غریبهها، هم همین روال جریان داشت.
حس مالکیت عجیبی به من نشان میدادی. کافی بود کسی با من حرف بزند، تو جایم جواب میدادی و میراندیش. در جمعها مرا به سمت خودت میکشاندی و دستت را دورم حلقه میکردی.
اوایل عاشق این حرکاتت بودم، اما بعد متوجه شدم حس خواستنی که به من داری، تنها در جمع است. بوسههای گهگاه واقعیات، تنها در جمع بر من مینشینند. آغوشت تنها در جمع برایم خشک نیست. حتی دیگر فقط در جمع، به من میل جنسی نشان میدادی.
البته، گاهی اهرم بدی نبود. هر وقت میخواستم باز مهربان شوی، با کسی حرف میزدم و تو تا چند روز عالی میشدی.
در مورد آشناییمان هم آن دروغ مزخرف را گفتی. آنگاه بود که فهمیدم درموردت اشتباه میکردم. تو به حرف مردم اهمیت میدهی، خیلی هم میدهی. آنقدر که چهرهای پوشالی برای خودت ساختی و من هم آن را باور کردم و عاشقش شدم. آنقدر عاشق که آگاهی از اینکه واقعی نیست هم باعث نشد عشقم کم شود و حتی شخصیت واقعیات را هم دوست داشتم، هر چند زیاد اذیتم میکرد.
راستش، همانطور که گفتم شخصیت من هم تا حدی زیادی دروغین بود، برای اینکه بتوانم تو را کنار خودم نگهدارم، به دروغ گفتن نیاز داشتم. آخر اغلب از صفاتی متنفر بودی که من داشتمشان، از چیزهایی بدت میآمد که من دوست داشتم. پس هر دویمان دروغگو و متظاهر بودیم...
تنها وقتی که خارج از جمع با من خوب میشدی، زمان ناراحتیات بود، زمانی که از خودت ناامید میشدی. گاه میگویم شاید به خاطر دلداریها و حرفهایم نبوده، شاید آنقدر رقتانگیز بودم که با دیدنم، به خودت امیدوار میشدی.
شاید من را در کنارت نگه داشتی تا احساس قدرت و اعتمادبهنفس کنی و بعد که کمی بهتر شدم، دیگر برایت جالب نبودم و آن حس را نمیدادم.
چون گاهی هم وقتی که ادای احمقها را در میآوردم، مهربانتر میشدی. اما روش نفرتانگیزی برای جلب توجه بود و آن چندبار هم فقط میخواستم امتحانش کنم تا مطمئن شوم.
هر روز بیشتر از قبل سناریوهای مرگ را در سرم، شکل میدادم. گاهی هم ترک و مرگ. نمیخواستم پیشت خودم را بکشم تا ضعیف به نظر برسم و متوجه شوی حتی مرگ و زندگیام، مربوط به توست. میخواستم به حد کافی ازت دور شوم و نامهای برجا بگذارم و بگویم از زندگی این مدلی خسته شدم و دیگر برنمیگردم. و بعد خودم را میکشتم، چون زندگی بدون تو برایم معنایی نداشت. چون برخلاف آدمهای نرمال که ذهن گستردهای دارند، ذهن من فقط تو بودی.
تو برایم فقط نقش دوستپسر و همخانه نداشتی. جز آن برایم، تنها دوست، ناجی، الگو و حتی دشمن بودی. قسمتی از وجودم، همیشه ازت نفرت داشته. از همان ثانیه اول، و این احساسات عجیب مثل دو کفه ترازو گاه بالا و پایین میروند. همیشه در تکتک لحظات هم عاشقتم و هم متنفر، فقط گاهی یکی از این دو حس آنقدر بزرگ به نظر میآید که دیگری را نمیبینم.
وقتی که حس تنفر غالب میشد، دلم میخواست بدترین شکل مردنم را ببینی. جوری که حتی اگر ازم متنفر باشی هم از آن صحنه حالت بهم بخورد. مثلا جسدم با دست و پای رنده شده و چشمهای از کاسه در آمده و بدنی که اسید، نصفه و نیمه تجزیهاش کرده.
در عاشقترین حالتم، دلم میخواست فکر کنی رفتم مسافرت یا پیش خانوادهام در فرانسه. گاهی هم دلم میخواست فکر کنی خیانت کردم. مسخرهام نکن ولی اکثر اوقات دلم میخواست برای تو بمیرم. مثلا یک گلوله به سمتت شلیک شود و من بپرم جلویش. کاش میشد تمام این عمری که نمیخواستم بدهم به تو. حالم از ذهن بیثباتم بهم میخورد.
تولدت! ماهها بود که برایش انتظار میکشیدم، فکر میکردم من برایت هدیه میخرم و بعد همهچیز درست میشود. اما نشد.
بغلم کردی و گفتی همیشه آن را میخواستی، اما احساس کردم "نه به اندازه کافی". چون به کادوی دوستانت، خیلی علاقه بیشتری نشان دادی. به هر حال، این حد من بود.
این ناراحتم میکرد که حق میدادم دوستهایت را به من ترجیح بدهی. علایق و سلایق مشترک بیشتری داشتید، اخلاقتان هم به هم شبیهتر بود و میتوانستید هر شوخیای با هم بکنید، بدون اینکه کسی دلخور شود. من با تمام وجود سعی میکردم عاشق مورد علاقههایت شوم و واقعا میشدم، اما صرفا چون به تو ربط داشتند. اکثر چبزهایی هم که برای من جالب بودند، اهمیتی برای تو نداشتند و وقتی که راجعبهشان صحبت میکردم، حتی گوش نمیدادی. خب چون تو خودت را موظف نمیدانستی، تو منطقیتر بودی، کاش شبیه تو بودم. بارها سعی کردم ولی هربار شکست خوردم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
The Never Read Letter
Romanceاما دلیلم برای خودکشی صرفا جلب توجه نبود. به خوبی میدانستم احتمال اینکه فانتزیهایم به وقوع بپیوندند و همه گریه کنند و از رفتارشان با من متاسف شوند، کمتر از صفر است. احتمالا فقط کمی متاسف میشوند و در آخر میگویند که هیچوقت عقل درست و حسابی نداشته...