Part 4

85 27 15
                                    

هر چه بیشتر حرف می‌زدیم، جنون و شیفتگی من به خودکشی، کمتر می‌شد و تو جای آن را در ذهنم، گرفتی. تو برایم از قرص ضدافسردگی، هزاربرابر بهتر عمل می‌کردی. قبل از تو، دائما برای مرگ دست و پا میزدم، آرزویم بود.
شب به امید این می‌خوابیدم که صبح چشمه‌ایم باز نشوند. به سقف چشم می‌دوختم و برای خراب شدنش، لحظه‌شماری می‌کردم. دائما آزمایش می‌دادم به این امید که بیماری‌ای کشنده داشته باشم. در ماشین، دعا می‌کردم که زودتر تصادف کند، دلم می‌خواست یادم برود گاز را خاموش کنم و خانه آتش بگیرد.
اولین باری که مرا به خانهات دعوت کردی، شش روز از جشنواره می‌گذشت. گفتی می‌آی دنبالم، ساعت نه شب! گفتم شب نمی‌توانم بمانم، گفتی هر وقت بخواهم برم می‌گردانی.
دستپختت عالی بود، تو چه‌طور می‌توانستی آ‌‌ن‌نقدر خوب باشی؟ در همه‌چیز عالی بودی و بهترین چیزکیک و پیتزای عمرم را در خانه‌ات خوردم و بعد فیلم دیدیم. حتی سلیقه‌ات در فیلم هم عالی بود. گلویم از پرحرفی می‌سوخت، اما برایم مهم نبود. همیشه کنار تو
بی‌اهمیت‌ترین قضیه، همین درد گلویم بود.
ساعت‌ یک‌ شب بود که گفتم می‌خواهم برگردم و جایی‌ جز‌ تختم خوابم‌‌ نمی‌برد. پیشنهاد دادی تختت را امتحان کنم و اگر اذیت بودم مرا بر می‌گردانی،‌‌ خجالت می‌کشیدم روی تختت باشم‌‌ اما‌‌ قبول کردم. حتی تختت‌ هم‌ بهترین بود.
تو روی زمین خوابیده بودی، چه طور می‌توانستم عاشق همچین مهربانی‌ای نشوم؟ البته موج عذاب‌ وجدانم شدیدتر از این یکی احساس بود و برای همین تا چهار روز خجالت می‌کشیدم پیام بدهم یا حتی پیام‌هایت را ببینم. دروغ گفتم، گفتم اینترنت نداشتم.
تا هفت ماه‌‌ دو دوست بودیم، دوست‌های عادی که گاهی هم را می‌دیدنت و به خانه هم می‌رفتند، البته تو فقط یک بار‌‌‌‌ به خانه‌‌ام آمدی که واقعا از این قضیه، خوشحالم.‌ در خانه‌، خودمم. خود افسرده و بی‌حالم، ولی در خانه تو‌‌‌ آن‌قدر‌ پرحرف و خل می‌شوم که خودم‌ را‌‌ نمی‌شناسم.
گاهی‌‌ حرف‌هایی‌ می‌زدی‌ که باعث می‌شد فکر و خیال کنم، از آن روزی‌ که‌ شب‌ من‌ را بغل کردی و خوابیدیم،‌ فکرهایم‌ بیشتر‌ شدند و‌ به خودم‌ می‌گفتم: «باز خودشیفته نشو، اون‌‌ با همه این‌قدر خوب و‌ مهربونه. اون‌ یک ماه بعد، فراموشت می‌کنه.»
یک‌‌ بار گفتی: «تو‌ کسل‌کننده نیستی، کسایی که‌ همچین‌‌ حرفی رو‌ می‌زنن نتونستن واقعا‌ ببیننت و درکت کنن.» و بعد هم لبخند بازیگوشی زدی و ادامه دادی: «خوبیش‌ اینه که این یعنی فقط مال‌ خودمی.» همیشه در رویاهایم می‌دیدم کسی به من همچین حرفی می‌زند، تو واقعی‌اش کردی.
باز مرا به‌ خانه‌ات دعوت کردی و‌‌ با‌‌ هم تیرامیسویی که درست کرده بودی را خوردیم و فیلم دیدیم، و تو ناگهان آن کار را کردی!
یقه پیراهنم را به سمت خودت کشیدی و به راحتی روی پایت نشاندیم، صورتم را محکم گرفتی و‌‌ مرا بوسیدی. محکم و‌ خشن ‌و گرم و عجیب،‌ بیشتر از هر چیزی،‌ عجیب. آن‌قدر عجیب که باز دیوانه شدم و گریه کردم.
هراسان به من چشم دوختی، دستت را روی شانه‌ام گذاشتی و در حالی که سعی می‌کردی آرامم کنی، جویده‌جویده گفتی: «ببخشید، ببخشید، ناراحتت کردم؟ واقعا نمی‌دونستم... لعنت به من، ببخشید فکر می‌کردم از من خوشت میاد.»
سریع بغلت کردم، گفتم که دوستت دارم، گفتم که فقط ترسیدم، خواهش کردم که اگر‌ قصدت فقط شوخی و مسخره کردنم است، تمامش کنی. گفتم که تا حالا بوسیده نشدم. التماس می‌کردم که اگر‌ قصدت‌‌ شوخی‌است،‌‌‌ بس کنی.
دوباره من‌ را بوسیدی، دوباره و دوباره، آن‌قدر‌ که‌ داشت خوابم می‌برد و حس می‌کردم در رویام. من مطمئنم آن شکلی که تو مرا دوست داشتی، دوستت نداشتم‌.‌ علاقه‌ام آن‌قدر وسیع بود که هر شکل عشقی را شامل می‌شد، حتی تا به آن موقع هیچ تصور جنسی‌ای‌ از تو نداشتم.
مرا‌ آن‌قدر‌ محکم در آغوش گرفته بودی که انگار می‌ترسیدی فرار کنم، انگار‌ نه انگار‌ که تو‌ معجزه‌ زندگیم و آنی هستی که ممکن است فرار کند، نه من.
اما ترسیدم، تو داشتی زیادی پیش می‌رفتی و من هیچ‌ تصوری از این کار‌ نداشتم، جلوی‌ پیشروی‌ات را گرفتم.
سرد شدی، لحظه‌ای حس کردم واقعا از من متنفر شدی و انگار واقعا‌ هم شدی.‌‌ چون از آن روز،‌ رابطه‌مان دیگر‌ مثل قبل پیش‌‌ نرفت، حتی بعد از‌ سکس. مهم نیست با یک نفر چقدر صمیمی باشی، صمیمیتی که یک بار از بین برود دیگر به حالت قبل برنمی‌گردد و مابقی تظاهر محض است.
تا مدت‌ها سرد و بداخلاق بودی، هر چقدر که عذرخواهی می‌کردم، نمی‌بخشیدی.‌ هر چه‌قدر می‌گفتم که من دوستت دارم ولی الان نمی‌توانم، قانع نمی‌شدی. انگار نه انگار‌ که بدن خودم بود و حق‌ تصمیم‌گیری داشتم. کم‌کم بهتر شدی و گفتی ناراحت نیستی، ولی‌‌ هنوز مرزی را حفظ‌ می‌کردی. دیرتر پیام‌هایم‌ را جواب می‌دادی و اغلب خلاصه و مختصر، دیگر من را دعوت نمی‌کردی و برای دعوت‌های من هم بهانه می‌آوردی.
تا اینکه یک روز که سر قضیه‌ بی‌ربطی عصبانی شدی و گفتی: «دقیقا فکر می‌کنی کی هستی که این‌قدر ادا داری؟‌ شیش‌ ماه‌ فرصت‌‌ داشتی فکر‌ کنی. مطمئن‌‌ باش اگه نکنی، با این اخلاقت تا آخر عمر‌‌‌‌ت‌ هیچ‌ سکس دیگه‌ای گیرت‌‌‌ نمیاد. فکر‌ نکنم‌ دخترها‌‌ هم‌ خوششون بیاد با یه‌ پسر‌ کوچولوی خجالتی که موهاش شبیه پیرمردهای شصت‌ساله‌ست سکس‌ کنن، مگه اینکه دوازده‌سالشون باشه و کلا بعید می‌دونم‌‌ تو‌ اصلا دختر دوست داشته‌ باشی...»
چه طور یک سکس می‌توانست آن‌قدر برایت مهم باشد که به خاطرش، آن شکلی‌ حرف بزنی؟ یعنی...‌‌ خب در واقع‌ برای‌ من هم‌ همان‌قدر مهم بود که می‌توانستم برایش، آن حرف‌ها را بشنوم!
تصمیمم‌ را گرفتم. من هم داشتم‌ زیادی‌ بزرگش می‌کردم. شاید از نوع علاقه‌ام مطمئن نبودم، ولی مطمئنا مشکلی هم نداشتم. هفته بعد خودم را آماده کردم، می‌خواستم در کم‌ نقص‌ترین حالتم‌ باشم تا پشیمان نشوی. می‌ترسیدم از من چندشت شود و ولم کنی.
وقتی‌ می‌دانستم خانه‌ای،‌ سرزده پیشت‌ آمدم. در را باز کردی، متعجب بودی و فقط گفتی: «عام‌... تویی. خب،‌ چی کار داری؟» روی‌ نوک‌پنجه‌هایم‌ بلند‌ شدم و با تمام وجود، بوسیدمت. دست‌هایت را دورم انداختی و‌‌ بلندم کردی و چسباندیم به دیوار و‌‌ شروع به بوسیدنم کردی.‌ حرفی زدی که مطمئن نیستم محبت‌آمیز بود یا شهوت‌آمیز، اما خیلی دوستش داشتم‌.‌ «چطور‌ این‌قدر منو دیوونه می‌کنی؟»
برایم جالب بود که اهمیتی نمی‌دادی همسایه‌هایت در‌ را باز کنند و ما‌ را در آن حالت ببینند. وقتی بالاخره مرا از دیوار جدا کردی و به سمت واحدت بردی،‌ حداقل بیست دقیقه گذشته بود.
من را روی تختت پرت کردی و در حالی که‌ لباس‌هایم را با‌ عجله در می‌آوردی و روی زمین می‌انداختی و من هم با تی‌شرتت ور می‌رفتم، همچنان پراکنده می‌بوسیدیم. بر خلاف من، خشن بودی نه رمانتیک، اما این را هم‌‌ دوست داشتم.
هر چند باز ترسیدم و‌ کمی گریه کردم، ولی‌‌ خیلی‌ بهتر‌ از چیزی بود که فکر‌ می‌کردم.‌‌ خصوصا اینکه‌‌ در آخر دوباره مرا محکم‌ بغل کردی و‌ در حالی که گردنم‌ را می‌بوسیدی،‌ خوابیدی.

The Never Read LetterWhere stories live. Discover now