چند ماه بعدش، تولد من بود. باز دلم میخواست یادت باشد و این یکی بشود کلید برگشتمان به قبل، اما یادت نبود. روزها و هفتهها گذشتند، ولی واقعا یادت نبود. سعی میکردم غیرمستقیم اشاره کنم، ولی نمیدانم متوجه نمیشدی یا اهمیت نمیدادی یا هر دو. آنقدر بهحرفهایم اهمیت نمیدادی تا بتوانی متوجهشان شوی.
کادو نمیخواستم، فقط فکر به اینکه به یادم بودی باعث میشد قلبم پر از خوبی شود و تو نبودی، پس عکسش اتفاق افتاد.
تا مدتها فقط حس تنفرم به تو غالب بود، دلم میخواست حتی بمیری و درد کشیدت را ببینم. فقط چون تولدم را یادت نبود؟ فکر کنم، شاید هم به خاطر احساسات تلمبار شده که البته هیچکدام منطقی نبودند.
یک روز که مثل همیشه در کمد دیواری بزرگ و گرمت نشسته بودم و فیلم میدیدم، با آن دختر آمدی و کاری را کردی که حتی تنفرم را خشک کرد. روحم را کشتی. تو میدانستی من خانهام، اما برایت اهمیتی نداشت. چون من را در حدی نمیدیدی که حتی بخواهی جواب پس دهی و تنها با پررویی گفتی: «الان به تو چه؟ تو هنوز دوستپسرمی و اون هم دوستم و میدونی که من از دخترها هم خوشم میاد و یه کارهایی هم میتونن بکنن که تو نمیتونی.»
اگر قبلا شکسته بودم، اینبار خردم کردی، آنقدر که ذراتم در هوا معلق شدند و چیزی باقینماند. و بعد توانستم بیحس باشم. نمیدانم چرا هیچ وقت در احساساتم تعادل نداشتم. یا آنقدر بیحس میشدم که چیزی رویم تاثیر نمیگذاشت، یا آنقدر حساس که هر چزی میتوانست احساساتم را به جوش و خروش بیندازد.
گاهی اوقات جایمان را برعکس تصور میکردم. تو وابسته بودی و بیعرضه، و من آنی که میتوانست بیرحم باشد. اما حتی در رویاهایم هم نمیتوانستم کارهایی که تو میکنی و حرفهایی که میزنی را بر زبان بیارم. حتی در آخر بغلت میکردم تا لااقل کمی آرام شوی و احساس امنیت کنی.
نه اینکه خیلی خوب باشم، نه. بارها گفته بودی چرا سعی میکنم ادای فرشتهها را در بیارم و فکر میکنم خیلی مهربانم. نه من فرشته و مهربان نیستم، فقط توانایی بد بودن را ندارم. فقط نمیتوانم کارهایی که دلم میخواهد را بکنم و به اجبار، مهربانم. مگرنه این فقط از بیعرضگیام است. اینکه حتی نمیتوانستم بیرحم بودنم را تصور کنم هم از ضعفم در تخیل بود، مثل قضیه دوستپسر خیالیام.
تمام وقتم را در کار مسخرهام در کتابفروشی میگذراندم و سعی میکردم با همه سر صحبت را باز کنم تا شاید دوستپسر خیالیام، به واقعیت بپیوندد. دوستپسر خیالیام را میدیدم که بغلم میکند و میگوید ارزش من بیشتر از اینهاست.
راستش را بخوای، خیلی وقت بود میدیدمش و آرامم میکرد. همیشه دوستم داشت، میگفت من بد نیستم، بیعرضه نیستم، خنگ یا به دردنخور نیستم، و از همه مهمتر، روانی نیستم. ولی خودش نشانه روانی بودنم بود، نبود؟
دلم میخواست آنقدر روانی شوم که بتوانم به معنای واقعی تصورش کنم، اما متاسفانه همیشه از دیوانه بودنم آگاهی داشتم و همین نشانه سلامتم بود. کاش آنقدر شجاع بودم که میتوانستم مست کنم یا به سراغ روانگردان بروم، اما ترسوتر از این حرفها هستم.
او جذاب بود. چشمهای عسلی داشت با موی قهوهای، قد بلند و هیکلی کشیده. ولی بینام بود. هر وقت که از تو فاصله میگرفتم، پیدایش میشد. راستش را بخواهی، اخلاقش تا حد زیادی شبیه توی مهربان بود. شاید هم تو مرا یاد او میانداختی، مطمئن نیستم سر و کله کدامتان اول پیدا شد.
اگر تو جسمی خیانت میکردی، من روحی خیانت میکردم، بارها و بارها. پس فرقش چه بود؟ برای همین دیگر از خیانتهایت شکایتی نداشتم.
فقط گاهی که به طور ناگهانی خوب و مهربان میشدی، عذابوجدان میگرفتم. راستش همیشه میدانستم تو هم دوستم داری، ولی نه آنقدر که نشان میدادی، نه حتی نصفش. مشکل اکثرا این است که نمیتوانند عشقشان را نشان بدهند، اما تو همیشه برعکسی. عشفی را نشان میدهی که نداری، تعریفهایی میکنی که معتقد نیستی، بوسهها و آغوشهایت خالی از هر حسیاند.
همچنان فکر میکنم قسمت زیادی از همین علاقه اندکت هم برای این بود که میدانستی من چهقدر دوستت دارم و تحسینت میکنم. حتی به خاطر همین دانستن میزان علاقهام بود که هیچ وقت نمیترسیدی از دستم بدهی؛ مگر در جمعها. خوب میدانستی تو عزیزترینمی چون کس دیگری جز تو را ندارم. پس شاید اگر بخواهم دلیل اصلی داغان شدن رابطهمان را بگویم، نه تقصیر اخلاق توست و نه بیعرضگی من. تقصیر این است که میدانی چهقدر عاشقتم. با خودم قرار گذاشتم اگر توانستم با کس دیگری وارد رابطه شوم، هیچوقت نگذارم بویی از میزان عشقم ببرد، البته اگر توانستم حتی یک درصد از آنی که دوستت دارم، دوستش داشته باشم. باید کمکم یاد میگرفتم ترکت کنم.
میدانی چه از همه ترسناکتر بود؟ اینکه دیگر حرف هم را نمیفهمیدیم. تو شوخیهای من را نمیفهمیدی، من هم مال تو را. گاه حرفهایی میزدی که آشکارا منظور دیگری داشتند، ولی من نمیتوانستم متوجهاش شوم، تو هم هیچگاه حرفهای غیرمستقیمم را درک نمیکردی. پیش میآمد با ذوق چیزی را تعریف کنم و در آخر تو بخندی و بگویی: «عام... این یعنی چی حالا؟» یا هیچوقت نمیفهمیدی دقیقا کدام حرفت ناراحتم کرده. برای همین گاهی که میپرسیدی چه شده، فقط میگفتم: «هیچی.»
بازگو کردن دردهای گذشته شاید دردناک و بیفایده باشد اما لازم است. مثل ضدعفونی کردن زخمی قدیمیست، درد دارد و شاید درست پیش نرود، ولی همچنان نیاز است. تو در مورد خودت این اعتقاد را داشتی ولی در مورد من نه.
همیشه دوست داشتم از خودت بگویی، از دردها و تجربیاتت ولی این متقابل نبود. گاه سعی میکردم با اشارات گاه و بیگاه به مشکلاتم و گذشتهام، بحثش را باز کنم، اما هیچوقت کنجکاو نمیشدی. برای همین تو هیچی از من نمیدانی و دردهایم هیچگاه به بیرون راه پیدا نکردند، شاید برای همین ساعتهاست فقط از احساساتم مینویسم و تمام نمیشوند.
دارم میرسم به آخرین رشتههایی که پاره شدند و روابطمان به معنای واقعی از هم گسیخت. بیا از دوستت شروع کنیم، از حرفهایت با دوستهایت شروع کنیم. آن روز که دوستت به من پیام داد، میدانستم بیشک اتفاق عجیبیست، مگرنه کل صحبتهای قبلی ما با هم به یک جمله نمیرسید.
گقت باید چیزی را نشانم بدهد و آن عکسها را فرستاد. عکس چتهایت با آنها که مرا مسخره میکردی. دیگر نشکستم، خرد نشدم، چیزی برای شکستن باقی نمانده بود. فقط میخواستم فریاد بزنم: «اگر اینقدر بدم چرا ولم نمیکنی؟»
-«روانیه، یهو میشینه یه گوشه گریه میکنه. تازه از اون کتابهای مزخرف عاشقانه هم میخونه.»
-«صبحها که از خواب بیدار میشم و کلهش رو میبینم حس میکنم یه شوگر ددی کوتوله دارم.»
-«یه چی بگم؟ شدیدا فتیش احساس مالکیت داره. بری بهش برینی و بعد ته اسمش یه "میم مالکیت" بچسبونی، میره بغلت و میگه وای تو چقدر مهربونی. فکر کنم کمبود محبتی-چیزی داره.
-«دلم واسش میسوزه، الان ولش کنم نمیتونه در یه قوطی رو باز کنه.»
-«بعضی وقتها یه جوری ناز میکنه انگار چه تحفهایه.»
-«بیا واسش پشکل گوسفند بپز، با ذوق بغلت میکنه میگه وای تو چهقدر خوب و بااستعدادی. تا این حد خودش داغونه.»
-«یه ذره منطق نداره، بهشن بگی بالا چشمش ابروئه اشکش درمیاد.»
-«انگار تصور میکنه واسم شیشتا بچه زاییده و من ولش کردم و رفتم با یه دوستدختر بلوند.»
-«میگم که دلم واسش میسوزه میدونم ولش کنم هیچ غلطی نمیتونه بکنه، اون هم از خداشه تو خونهم باشه. یه گوشه کپیده و گریه میکنه یا فیلمی چیزی میبینه و فکر میکنه بدبختترین آدم دنیاست.»
-«تو روش بگم جیغجیغ میکنه باید یه عالمه خرج کنم واسه منتکشیش.»
YOU ARE READING
The Never Read Letter
Romanceاما دلیلم برای خودکشی صرفا جلب توجه نبود. به خوبی میدانستم احتمال اینکه فانتزیهایم به وقوع بپیوندند و همه گریه کنند و از رفتارشان با من متاسف شوند، کمتر از صفر است. احتمالا فقط کمی متاسف میشوند و در آخر میگویند که هیچوقت عقل درست و حسابی نداشته...