Pandora - Part 4

30 12 12
                                    

دلم می‌خواست دفعه بعد تو دعوتم کنی. نمی‌خواستم خیلی مشتاق به‌نظر برسم، تا همین جایش هم زیاده‌روی کرده بودم. بالاخره‌ وقتش رسید.
تقریبا دو هفته بعد، به جشنواره کتاب دعوتم کردی. دلم می‌خواست اول کمی ادا در بیاورم که سرم‌ شلوغ است، اما برای کسی مثل تو، زیاده‌روی بود. حدس می‌زدم همین درخواست را هم، به سختی توانستی بیان کنی.
جشنواره کسل‌کننده بود، اما بودن در کنار تو، نه. بالاخره توانستم به حرف بیاورمت، جوری که حتی پرحرف به حساب بیایی.
تو را به خود می‌چسباندم که شاید بیشتر احساس صمیمیت کنی و اول خودم از کتاب‌های هر چند کمی که در نوجوانی خواندم، گفتم. کتاب خواندن هیچ‌وقت تفریح مورد علاقه‌ام نبوده، اما برای به حرف در آوردن تو، خوب به حساب می‌آمد.
از مورد علاقه‌هایت می‌پرسیدم و اسمشان را یادداشت می‌کردم، با اینکه بعید می‌دانستم برسم بخوانمشان.‌ فقط دلم می‌خواست توجهم را حس کنی.
پرحرف شده بودی و از چیزهایی حرف می‌زدی که ذره‌ای سر در نمی‌آوردم، اما با این حال، برایم جالب بود. دلم می‌خواست فقط حرف بزنی تا شاید آن هاله خاکستری‌ات محو‌ شود و بتوانم خود واقعی‌ات را، آن زیر ببینم.
یکی از کتاب‌های مورد علاقه‌ام در نوجوانی را برایت گرفتم. آن‌قدر خوشحال شدی که دلم می‌خواست گونه‌های گل‌انداخته‌ات را ببوسم. وقتی که تو هم برایم کتابی گرفتی، میلم به بوسیدنت بیشتر شد.
چند روز بعد، می‌خواستم به خانه‌ام دعوتت کنم.‌ از صبحش در سایت‌ها می‌گشتم و دستورهای آشپزی را زیر و رو‌ می‌کردم و در آخر به دو چیزی که کمی درشان مهارت داشتم رضایت دادم. چیزکیک‌ قهوه و پیتزای مخصوص خودم.
برای اولین‌بار عین احمق‌ها، تمام مواد را با ترازو اندازه گرفتم تا در بهترین و متعادل‌ترین حالت خودشان باشند. می‌خواستم واقعا پیشت خوب به‌نظر برسم. می‌خواستم بیشتر دوستم داشته باشی. می‌خواستم من را ببوسی.
راستش وقتی هر دفعه که هم را می‌دیدیم فقط هودی رنگ و رو رفته می‌پوشیدی، کمی دلم را می‌شکست. یعنی آن‌قدر برایت مهم نبودم که لباس بهتری بپوشی؟ یا شاید هم فقط همین‌‌ها را داشتی.
با هم یکی از فیلم‌های مورد علاقه‌ام را دیدیم و تو از همیشه پرحرف‌تر بودی، اما حرف‌هایت سرم را به درد نمی‌آوردند. حتی وقتی نمی‌فهمیدمشان، حتی وقتی شوخی‌های عجیبت را نمی‌گرفتم، لبخند بر لبم می‌نشست.
هر دفعه حرف عجیبی را به زبان می‌آوردم، کاملا متوجه منظورم‌ می‌شدی. هر دفعه ناراحت بودم، می‌فهمیدی تظاهر به شادی می‌کنم و بغلم می‌کردی. من را می‌شناختی.
از نیمه‌شب گذشته بود که گفتی می‌خواهی بروی و جایی جز روی تختت خوابت نمی‌برد. باید نگهت می‌داشتم. پیشنهاد دادم روی تختم بخوابی و من روی زمین، با خجالت قبول کردی.
اما راستش دلم می‌خواست پیشنهاد بدهی من هم روی تخت بخوابم. نه اینکه زمین بد باشد یا به کار دیگری فکر کنم، فقط دلم می‌خواست نزدیک‌تر شویم. اما مدت کمی بود هم را می‌شناختیم، مگرنه؟ شاید من همیشه زود پیش می‌رفتم.
فردایش آن‌قدر از کارت خجالت‌زده بودی که دلخوری‌ام را فراموش کردم. تا چند روز حتی پیام نمی‌دادی، یعنی به‌خاطر این بود؟ یا دیگر حوصله‌ام را نداشتی؟ من هیچ‌وقت درست نشناختمت، یعنی با کس دیگری هم دوست بودی و وقتم را نداشتی؟
سعی کردم بیشتر دعوتت کنم. می‌آمدی، اما دعوتم نمی‌کردی. دوست داشتم خانه‌ات را ببینم، ولی می‌دانستم در خانه خودم راحت‌ترم و بهتر می‌توانم همه‌چیز را در دست بگیرم و پیش ببرم.
هر دفعه که می‌آمدی من آبجو و مشروب می‌خوردم و تو عین بچه‌های احمق، خوشمزه‌ترین چیزی که به چشمت می‌آمد.
اکثر شب‌هایی که به خانه‌ام می‌آمدی، همان‌جا می‌خوابیدی. درست نمی‌دانم چند وقت از دوستی‌مان می‌گذشت، شاید نزدیک یک سال؟ تصمیم گرفتم بهتر است کمی بیشتر پیش بروم، از تو بخاری بلند نمی‌شود. نهایتش زیاده‌روی کنم، می‌توانی ردم کنی. بدتر از این نمی‌شود دیگر، مگرنه؟
یک شب موقع خواب، بغلت کردم. باورم نمی‌شد که متوجه احساساتم‌ نمی‌شدی. فکرم را کامل می‌خواندی، اما آن چیزی که بیش از هر چیزی اهمیت داشت را نمی‌دیدی. آخر کدام پسری دوست عادی‌اش را موقع خواب بغل می‌کند؟
سعی می‌کردم حرف‌های قشنگ بزنم،‌ از چند روز‌ قبل سناریوشان را در سرم می‌چیدم. آن‌قدر که هنوز دقیق به یاد می‌آورمشان. کاش تو هم به یاد بیاوری. کاش هر وقت که فکر می‌کردی دیگر دوستت ندارم، به یاد می‌آوردی.‌ چرا همیشه فقط به بدی‌ها فکر می‌کردی؟
یک بار گفتم: «تو کسل‌کننده نیستی. کسایی که همچین حرفی رو می‌زنن، واقعا نتونستن ببیننت و درکت کنن.»
و مسخره‌ترین نکته حرفم این بود که من هم نمی‌توانستم. من فقط این را دوست داشتم که انگار فقط به خودم تعلق داشتی. ادامه دادم: «خوبیش اینه یعنی فقط مال خودمی.»

The Never Read LetterOnde histórias criam vida. Descubra agora