روز بعد وقتی گفتی من اولین پسری هستم که باهاش خوابیدی، احساس خاص بودن کردم. حس کردم چهقدر تحفه نایابیام که کسی مثل تو، خوشش آمده. اوایل آنقدر برایت تازگی داشتم که هر روز میخواستی با هم باشیم و حتی گفتی وسایلم را بیاورم پیشت و در کنار هم زندگی کنیم.
تو تا حالا با هیچ پسری نبودی، اما از اینکه من پیشت بیایم و همه متوجه گرایشت بشوند، نمیترسیدی. عاشق این بودم که به حرف و فکر مردم، اهمیت نمیدهی. عاشق زندگی کردن در کنار تو و اینکه مدام مرا میبوسیدی. وقتی میرفتی بیرون، دانشگاه یا شغلی که واقعا نیازش نداشتی، یا پیش دوستهایت، دائما به تو و اینکه بالاخره آرزویم، یعنی اینکه کسی دوستم داشته باشد، حقیقی شده فکر میکردم و در رویا فرو میرفتم. هر چند، واقعا با تمام وجود به دوستهایت حسودیام میشد.
چند روز بعد، یکی از بهترین روزهای زندگیام فرارسید. ساعت دو و ربع شب، از خواب بیدارم کردی. آنقدر ترسیده بودم که نفسم بالا نمیآمد، دیگر آرزوی مرگ و حادثه نداشتم! اگر من قبلی بودم، عاجزانه دعا میکردم گرگ یا همچین چیزی از ناکجاآباد پیدا شود و من را بدرد.
گفتی سریع حاضر شوم تا برویم جنگل. در حالی که خشکم زده بود، کاپشنم را تنم کردی، خودت سبد را چیده بودی. من را با چشمان خوابالود سوار ماشین کردی، در طول مسیر مدام چرت میزدم و تو در مورد زندگی خواننده آهنگی که در ماشینت پخش میشد، حرف میزدی و هر چند دقیقه یکبار به شانهام ضربه میزدی تا بیدار شوم.
در آخر به جایی رسیدیم که مطمئنا اگر کنارم نبودی، با دیدنش سکته میکردم. هر چند، میگفتی هیچ حیوانی جز سنجاب و خرگوش آنجا نیست، ولی باز هم ترسناک بود و از کنارت تکان نمیخوردم.
چادر کوچکت را راه انداختیم، آتش روشن کردی و سوسیسهایی که آورده بودی را روی شعلهاش گرفتیم تا کباب شوند. با اینکه گرسنه نبودم، اما خیلی چسبید. شاید چون خیلی سردم بود، آنقدر که جز پتوی خودم، پتوی تو را هم روی شانهام انداخته بودم ولی همچنان میلرزیدم. چهطور یخ نمیزدی؟ چهطور میتوانستی آنقدر باعرضه و کامل باشی؟ چهطور میتوانستم کنارت هم اعتمادبهنفس داشته باشم و هم احساس ضعیف و بیعرضه بودن کنم؟
احساس کردم مثل همیشه نیستی، برای همین پرسیدم حالت خوب است؟ به من نزدیک شدی، اشکهایت را میدیدم. شروع کردی به گفتن. از اینکه از تحقیرهای پدرت خسته شدی، از اینکه در نظرشان بیعرضه و مایه ننگی خسته شدی، گفتی دیگر نمیتوانی تحمل کنی و حالت از خودت بهم میخورد.
بغلت کردم. گفتم که تو بیعرضه نیستی، گفتم که بهترین کسی هستی که میشناسم، گفتم که تفاوت تو با آرزوهای آنها، باعث نمیشود چیزی از عالی بودنت کم شود و تو بینظیری، گفتم گریهات من را میکشد.
بار اولت نبود که از آنها میگفتی، ولی بار اولی بود که اشکت را میدیدم و واقعا حالم را بد میکرد. دلم میخواست تمام وجودم را بدهم تا تمامش کنی و این را هم گفتم.
جالب بود، کسی که اینقدر برای من مثل بتی کامل است، برای عدهای مایهننگ محسوب میشود. لحظهای فکر کردم نکند فقط چون من ضعیفم در کنارم احساس آرامش میکنی.
آن شب وقتی به چادر رفتیم، گفتی فکر میکنی تقریبا من بیشتر از هر کسی میشناسمت و حتی به اندازه کل سکسهایت، با من بودی.
همیشه دوست داشتم برای کسی خاص باشم، برای همین بیش از حد حسود و تا حد زیادی، انحصارطلب بودم."فکر میکنم تقریبا" برایم کافی نبود، اصلا نبود.
از آن روز، بیشتر سعی میکردم بشناسمت و تمام رفتارت را برای خودم تحلیل میکردم تا چیزی را جای نگذارم. عطش پرحرصی به سکس نشان میدادم. خودم گاه و بیگاه جلو میآمدم، بیشتر میخواستم، بیشتر و بیشتر. مهم نبود آسیب ببینم، هیچی جز خاصتر شدنم واسه تو، مهم نبود. آنقدر آمدم که تو هم دیگر خسته شدی، جفتمان خسته شدیم و بالاخره دوباره روابطمان مثل گذشته شد. البته، نه کاملا.
نمیدانم چه شد، نمیدانم دقیقا از کی شروع شد که دیگر برایت خاص نبودم و تبدیل شدم به یک نفر که فقط در خانهات زندگی میکند. گاهی سعی میکردم با دیوانهبازی، توجهت را جلب کنم. به خودم آسیب میزدم تا به من توجه کنی، اما آنقدر تکرارش نکردم که متوجه شوی کار خودم است. آن روز را یادت میآید که از هوش رفتم؟ یادت میآید چقدر نگرانم شدی؟ عذاب وجدان گرفتم و دیگر تکرارش نکردم.
ولی نقطه شوک را یادم است. سه روز به خانه نیامدی و تلفنهایم را جواب نمیدادی، داشتم از نگرانی میمردم و نمیتوانستم چیزی بخورم.
وقتی که برگشتی، کاملا عادی رفتار میکردی. نمیدانم چرا، انتظار داشتم مثل فیلمها مست و لنگان به خانه بیایی و فحش بدهی و بفهمم خیانت کردی. اما کاملا طبیعی رفتار میکردی.
وقتی که پرسیدم کجا بودی، گفتی مسافرت با دوستهایت. وقتی پرسیدم چرا جوابم را نمیدادی یا از قبل نگفتی، از کوره در رفتی و گفتی: «تو همخوابمی نه شوهرم، لازم نمیبینم همهچیزو بهت بگم.»
شکستم. به معنای واقعی، شکستن خودم را حس کردم. دستها و کف پایم یخ زدند و میان تنهام داغ شد. صورتم میسوخت، نمیدانستم از سرما یا گرما. گلویم جوری بود که انگار گویآتشینی را قورت دادم، نمیتوانستم حرف بزنم.
با صدایی که نمیدانستم چه طور از گلویم خارج کردم، گفتم: «دوستپسرتم. نخواستم فضولی کنم، فقط بهت اهمیت میدم، همین...»، گفتی: «خب که چی؟ الان مثلا افتخاره؟ اصلا یادمم نمیاد ازت خواسته باشم دوستپسرم شی، فقط گفتم بیا پیشم.» پرسیدم اگر خسته شدی چرا بیرونم نمیکنی؟ شانهات را بالا انداختی و جواب دادی: «میل خودته، میتونی بری یا بمونی.»
اشکهایم مثل سیل روی گونههایم جاری شدند و بی آنکه چیزی بردارم، از خانهات بیرون دویدم. پول نداشتم، بلند هم نبودم پیاده به خانهام بروم، اما مهم نبود. آنجا نمیتوانستم نفس بکشم، کنار تو نمیتوانستم نفس بکشم. خوابم میآمد. باران میبارید، به پارک کنار خانهات رفتم و روی نیمکت خیس نشستم و خوابم برد.

YOU ARE READING
The Never Read Letter
Romanceاما دلیلم برای خودکشی صرفا جلب توجه نبود. به خوبی میدانستم احتمال اینکه فانتزیهایم به وقوع بپیوندند و همه گریه کنند و از رفتارشان با من متاسف شوند، کمتر از صفر است. احتمالا فقط کمی متاسف میشوند و در آخر میگویند که هیچوقت عقل درست و حسابی نداشته...