باورم نمیشد. واقعا رفتی، بیهیچ تعللی. بیهیچ حرفی. سر جایم نشستم و به در خیره شدم. منتظر بودم برگردی و بگویی فقط میخواستی شوخی کنی. منتظر بودم برگردی و بغلت کنم و بگویم من هم متاسفم. فقط منتظر بودم، اما هیچکاری نکردم.
تمام شب در تخت به سقف زل میزدم. یعنی الان کجا بودی؟ خانهات؟ باران میآمد، ماشین و پول نداشتی، اگر مریض میشدی چی؟
دلم میخواست همان موقع به خانهات بیایم و بگویم بهتر است قضیه را فراموش کنیم. بگویم من را ببخش. تلافی کن، اما ببخش. ولی نمیدانم چرا، نمیتوانستم. حتی حوصلهام برای درس و کار، کمتر از همیشه بود.
در دل امید داشتم خودت بیایی. میدانستم دوستم داری، میدانستم میترسیدی از دستت بروم، میدانستم چقدر وابستهام بودی. پس چرا نمیآمدی؟
یک هفته گذشت، نیامدی. دو هفته و در نهایت بیست روز. به ذهنم رسید شاید آنچنان به معذرتخواهی نیاز نداشته باشی. که شاید بتوانم با یک کار ساده که هم برای خودم سخت نباشد و هم تو نرم شوی، همهچیز را درست کنم. و شد. تنها با چند پیام، نرم شدی.
دست شد. آمدی. با دیدنت که از همیشه لاغرتر بهنظر میآمدی، بیاختیار بغلت کردم. تب داشتی. تقصیر من بود. تمام مشکلاتت تقصیر من بود. لااقل آنهایی که ازشان خبر داشتم.
کمحرف شده بودی اما بداخلاق و خشک، نه. سعی میکردم مثل همیشه باشم. بغلت کنم، ببوسمت و حرف بزنم و خاطره و اتفاقات روزمرهام را بگویم.
یک روز به سرم زد که باز هم با هم برویم بیرون. تمام روز را در خانه بودی و وقتی که میآمدم چشمهای خیست را میدیدم و از خودم متنفر میشدم که هیچکاری از دستم برایت بر نمیآید. از تو متنفر میشدم که نمیگذاشتی به اندازه کافی، درکت کنم.
پیشنهاد دادم برویم کوه. مثل همیشه بیهیچ مخالفتی قبول کردی. دلم میخواست دهانت را باز کنی و بیشتر حرف بزنی. دلم میخواست حتی مخالفت کنی و بگویی نمیخواهی. بگویی حالت از من بههم میخورد.
وقتی در کوه از ماشین پیاده شدیم سرد بود و لرزیدنت را حس میکردم. خواستم کاپشنم را در بیاورم و روی دوشت بیندازم، که فورا بغلم کردی. چیزی در قلبم گرم شد. محکمتر در آغوش گرفتمت و زمزمه کردم: «همیشه باید سرد باشه تا بیای بغلم؟»
خنده ریزی کردی و چیزی نگفتی. ادامه دادم: «ولی شانس آوردم سرمایی هستی، زیاد سردت میشه.»
اینبار به جای خنده، شالگردنم را کشیدی و سرم را پایین آوردی و لبهایم را بوسیدی. اولینبار بود که در جایی که تنها نبودیم، من را میبوسیدی. دلم میخواست این را بگذارم به پای دلجویی.
سفرهمان را پهن کردیم و سبد را در باز کردم و آبجوها را در آوردم و مردد گفتم: «دلم میخواد اینبار دیگه بخوری. بهخاطر من. تنهایی حال نمیده.»
معذب خندیدی و گفتی: «اگر بالا آوردم پای توئه ها» هیچوقت مخالفت نمیکردی. دلم میخواست فقط با من اینشکلی باشی. کاش پیش بقیه هم میدیدمت.
پس از چند جرعه، بالاخره صدایت در آمد: «باور کن دیگه نمیتونم... حس میکنم معدهم داره میسوزه...»
خندیدم و بطریات را سر کشیدم. چشمهایت گشاد شدند و گفتی: «من نمیدونم اندازه الکلش رو... اما میخوای رانندگی کنی برگردیم یکم زیاد نیست؟ راه خیلی... بد و ناهنجار بود.»
دوباره خندیدم و گفتم: «میترسی بریم ته دره و بمیریم؟ همیشه دلت نمیخواست بمیری؟ چی شد پس... بهخاطر من میخوای زنده بمونی؟»
جدی سرت را تکان دادی: «نه. طبیعت انسان، مرگه. مقصد نهایی هر کسی مرگه و برای همین آدم همیشه به دنبال بهانهست تا زودتر به مقصدش برسه. برای همین حتی توی بهشت هم زندگی کنه، باز یه چیزی کم داره و اون چیز، مرگه.»
مدتها بود که دیگر جوابهایی که دلم میخواست را نمیدادی. چی میشد اگر بگویی من باعث امیدت به زندگی شدم؟ شاید هم تنها یک دروغ بود. اما باور کن پیش من خوشحالتر از روز اولی بودی که دیدمت.
لپ را کشیدم و گفتم: «این چه ربطی به حرف من داشت خب؟»
سرخ شدی و گفتی: «منظورم اینه که از مرگ نمیترسم حتی تو هم نمیترسی، فقط میترسم ناقص و داغون بشیم.»
کمی لجم گرفت. در واقع بیشتر از کمی. آنقدری که علاوه بر تمام آبجوها، تا جایی که میتوانستم از بطری ویسکی درون ماشین هم نوشیدم.
قیافهات آن موقع واقعا بامزه شده بود. حتی در بدترین لحاظ و بد شدن رابطهمان، باز پیش من لبخند بر لبت مینشست.
میخواستم ثابت کنم در آن حالت هم میتوانم رانندگی کنم، اما تا از جایم بلند شدم، پایم به سنگی گیر کرد و تعادلم را از دست دادم.
من را گرفتی. یعنی لااقل سعی کردی بگیری. هنوز میتوانم چهره نگرانت را به یاد بیاورم.
- تو منو میگیری؟ یکی باید خودت رو بگیره... عزیزم.
خندهام باعث شد بیشتر بلرزم و بر زمین بیفتم و تو هم همراه من، بر زمین افتادی.
اما بلند شدی، دوباره کشیدمت و افتادی. یعنی الان میتوانستم عصبانیات کنم؟ گفتم: «ببین... الان هم از تو قویترم.»
لبت را گزیدی و با حرص گفتی: «فقط احمق و رومخی.» این بدترین حرفی بود که تا آن موقع از تو خطاب به خودم شنیدم و باعث شد بخندم و بعد موهایت رو ببوسم. همیشه وقتی میبوسیدمت، نرم میشدی. حتی آن موقع.
نگذاشتی رانندگی کنم، گفتی باید چند ساعت صبر کنیم و حتی حاضری یخ بزنی و سوار ماشینی که رانندهاش منم، نشوی. اما عصبانی نبودی. در تمام آن لحظات، لبخند بر لبهایت بود.
بالاخره آن روز تمام شد. اما چیزی بر دلم ماند. اینکه ببینم پیش بقیه هم آنقدر مطیعی یا صرفا پیش من. جدا از آن، واقعا به دلم افتاده بود که تو را با دوستهایم آشنا کنم. هیچکدامشان حتی عکست را ندیده بودنت.
چند روز گذشت و به لاک تنهایی خودت برگشتی و حتی گاهی وقتی که به خانه میگشتم، سر کار موقتت در کتابفروشی بودی.
گاهی فکر میکردم فقط میخواهی از من دور شوی و برای همین حتی حاضری اجتماع را تحمل کنی، اما من را نه. انگار تمام خاطرات خوبمان به سرعت از مغزت پاک میشدند.
یک روز بالاخره تصمیم گرفتم به مهمانی یکی از دوستهایم که در موردش برایت گفته بودم، در واقع در مورد همه دوستهایم گفته بودم، ببرمت. خانه نبودی، به کتابفروشی آمدم و دستت را کشیدم و تو هم بیهیچ مقاومتی به دنبالم آمدی. عاشق این بودم که انگار به من تعلق داشتی.
خودت لباس مناسبی نداشتی. یکی تیشرتهای مشکیام که از همان دوستم هدیه گرفته بودم را تنت کردم.
- اینکه خیلی گشاده... مسخره شدم.
- بامزه شدی.
کمی گارد گرفتی: «مگه دلقکم که باید بامزه باشم؟»
خندیدم: «خب خوشگل شدی، خوبه الان؟»
نمیدانم چرا، اما انگار این کار باعث میشد رشته میانمان را از همیشه محکمتر حس کنم. آنقدر بوسیدمت که کمی کبود شدی، اما از آنجایی که از آینه متنفری، نگاهی به خودت نینداختی و نفهمیدی.
آشنا کردنت با بقیه، ترسناکتر از چیزی بود که فکر میکردم. میترسیدم. میترسیدم با کسی حرف بزنی. چون تو انتخاب من میان همه بودی و من تنها انتخابت و شاید کسی با تنها کمی برتری نسبت به من، میتوانست دلت را به دست بیاورد.
خوشحال بودم که عصبی هستی و نور و صدا و جمعیت اذیتت میکند و حواست پرت کسی نمیشود. تو را به دوستهایم به عنوان: «دوستپسر خوشگلم.» معرفی کردم که متوجه شدم از این لقب، خوشت میاید.
نمیتوانستم دستت را رها کنم، میترسیدم محو شوی. بیاختیار هر از گاهی میبوسیدمت، با اینکه میدانستم معذب میشوی.
در مورد رابطهمان لاف میزدم، تا بفهمی واقعا چه میخواهم. تا غیرمستقیم بگویم رویایم در موردمان چیست. تا کسی نخواهد نزدیک شود، با اینکه میدانستم هیچکدام از دوستهایم همجنسگرا نیستند و یا تو جذب دخترها نمیشوی. اما خب، من هم قبل از تو نمیدانستم میتوانم پسرها را هم دوست داشته باشم؟!
هر چند، خوشحال بودم باب میلشان نیستی. نمیتوانستی برقصی و حرفهایی بزنی که دوست دارند بشنوند و یا بخندانیشان و یا حتی مشروب بخوری. بد بودی و همین باعث میشد تنها برای من باشی.
اما حتی دانستن این باعث نمیشود بتوانم حساسیتم را کم کنم. میترسیدم و تو را به خودم میچسباندم که البته بدت نمیآمد.
تنها بدی وقتی بود که متوجه حساسیتم میشدی و با بقیه گرم میگرفتی. خب، تصمیم گرفتم بهتر است دیگر به آن مهمانیها نبرمت.
ولی دیگر نمیشد، میترسیدم بقیه فکر کنند رابطهمان بههم خورده. تنها میتوانستم کمتر ببرمت و بیشتر دروغ بگویم، آنقدر که حتی خودم هم از دروغهایم و رویاهایی که بلند بر زبان آورده بودم، خندهام میگرفت.
ESTÁS LEYENDO
The Never Read Letter
Romanceاما دلیلم برای خودکشی صرفا جلب توجه نبود. به خوبی میدانستم احتمال اینکه فانتزیهایم به وقوع بپیوندند و همه گریه کنند و از رفتارشان با من متاسف شوند، کمتر از صفر است. احتمالا فقط کمی متاسف میشوند و در آخر میگویند که هیچوقت عقل درست و حسابی نداشته...