روز بعد میدانستم کجا میخواهم ببرمت. باشگاه بولینگ. راستش همیشه آنقدری که دیدی، در بولینگ خوب نبودم.
آن روز از صبح به باشگاه رفتم و تا میتوانستم، تمرین کردم. که البته احمقانه بود، چون هنگامی که وقتش رسید، دستم درد میکرد. چرا آنقدر احمق بودم؟ چرا آنقدر سعی داشتم خوب بهنظر برسم؟ اگر فقط مثل تو خودم را زیر هالهای خاکستری مخفی میکردم، راحتتر نبود؟
ساعت هفت و نیم زنگ خانهات را زدم. صدایت از پشت آیفون میلرزید و گفتی کمی صبر کنم تا آماده شوی.
کمی طول کشید. انتظار داشتم لباسهای خوبی بپوشی، اما فقط یک هودی گشاد و شلوار جین در تنت بود. باید اعتراف کنم در آنها هم خوب بهنظر میرسیدی. هنوز یادم است، بوی شیر عسل میدادی.
وقتی در ماشین نشستی، سعی کردم صحبت را باز کنم. نمیدانم باز هم گند زدم یا نه.
- واسه این لباسها چهار ساعت لفتش دادی؟ تیپت که بیشتر شبیه پسرهای چهاردهساله نرده.
باز هم سرخ شدی و چیزی نگفتی.
واقعا عین همان پسربچههای چهاردهساله خجالتی بودی. نه اینکه بچه و احمق باشی، نه. فقط انگار نمیخواستی از فکرت خارج شوی یا کسی را درونش راه دهی. غمگین بودی که چرا کسی نزدیکت نمیشود، اما احمقانه هر کس که نزدیکت میشد را میراندی. یا لااقل اجازه پیشروی نمیدادی. تو که از تنهاییات لذت نمیبردی، پس از چه میترسیدی؟
چند دقیقه بعد چیزی پرسیدم که جوابش را میدانستم.
- خب خودت واسه تفریح کجاها میری؟
دقیقا عین تصوراتم گفتی: «هیچجا.» سعی کردم خودم را متعجب نشان دهم. جوری که انگار مثلا هیچوقت فکری در موردت نکردم.
- پس بیشتر توی خونه حال میکنی؟ پس یعنی فقط میشینی جق میزنی؟ مشروبم که نمیخوری... این چه زندگی تخمیایه؟
دوست داشتم بخندی، همیشه دوست داشتم به حرفهایم بخندی، اما نخندیدی. راستش گاهی فکر میکنم بامزه بودن چیزی ذاتی است و مسخرهبازیهای من بیشتر دردناکند تا بامزه.
دوستهای احمقم هم میخندن، چون رسمش همین است. چون باید بخندند تا بعد من هم به مزخرفاتشان بخندم. واقعا تنهاییات بهتر از این روابط قراردادی نیست؟
تو لااقل میتوانستی نداشتن دوست را بهانه تنهاییات کنی، من چی؟ شلوغی اطرافم هیچگاه نتوانست خلا درونیام را از بین ببرد. البته که میدانی، چون تنهایی کسی بودی که میتوانست قلبم را بخواند. قلبم مغزم و حتی دل و رودهام، وقتی که درد داشتم و نمیگفتم. انگار روحت تسخیرم کرده بود و دیگر همهچیز را میدانست، به جز اینکه واقعا چقدر دوستش دارم.
باز هم بچگانه حرص خوردی و گفتی: «چون تخمیه میخوام خودم رو بکشم دیگه! جق هم
نمیزنم. میخوابم و توی اینترنت میگردم و کتاب میخونم و فیلم میبینم!»
چرا اینقدر شوخیهایم را جدی میگرفتی و خودت را حرص میدادی؟ و چرا من نمیفهمیدم بس است و باید کمی جدیتر باشم و بعدش هم آنقدر شوخیهای احمقانه کردم که یادم نیست، و تو فقط در جایت میلرزیدی و دندانهایت را روی هم فشار میدادی و احتمالا در دل به من ناسزا میگفتی.
یادم نیست دقیقا چه گفتم، اما چیزی بود در مورد علاقهات به مرگ و درد. مطمئن بودم عاشق فیلمها و کتابهایی هستی که پر از مرگند. پر از غم. شاید آنقدر عاشق بدبختی بودی که خودت خواستی رابطهمان بد پیش برود. مگرنه هم من دوستت داشتم و هم تو مرا، پس مشکل چه بود؟
حرفم را رد کردی و گفتی جنایی و فانتزی و اکشن را ترجیح میدهی. نمیدانم راست میگفتی یا نه، اعتراف میکنم هیچوقت نه کتابهای مورد علاقهات را خواندم نه فیلمهایی که دوست داشتی را دیدم. اما هنوز سر حرفم هستم، تو عاشق غمی. معتاد به غمی.
نمیدانم اعتیاد به غم بدتر است یا اعتیاد به تظاهر برای خوب بهنظر رسیدن. شاید هر دو آنقدر بدیم که به هم میآمدیم. چیزی که باز اعتیاد تو میخواست انکارش کند.
ولی آن موقع حس کردم کمی زیادی اذیتت کردم، برای همین گفتم: «عام... زندگی منم تخمیه تا حدی. شبها اگه حال داشتم توی بار بابام کار میکنم. دانشگاه هم میرم، فرانسوی میخونم، و واسه تفریح هم هر چی حسش باشه. تو دانشگاه نمیری؟ اصلا چند سالته؟»
سهسال از من کوچکتر بودی. گفتی دانشگاه نمیروی. گفتی از دبیرستان اخراج شدی و نمیتوانی ادامه تحصیل بدهی.
هنوز هم برایم سوال است که چرا. اگر میپرسیدم، شاید فکر میکردی زیادی دارم اهمیت میدهم. اگر بعدها میپرسیدم، اینکه حرفهایت در ذهنم مانده بود، احمقانه بهنظر میرسید.
سعی داشتم تظاهر کنم که نمیدانم کجا میخواهم ببرمت، با اینکه از دوازده ساعت قبل میدانستم. در آخر جوری که کاملا ناگهانی بهنظر برسد، بردمت باشگاه بولینگ. گفتم در بولینگ استادم. البته همیشه نسبت به اکثر دوستهایم خوب بودم، اما میدانستم تو فرق خوب و بد را نمیدانی و چه بهتر که بتوانم خودم را برایت در دسته فراتر از خوب جای بدهم.
طبق تصوراتم، در بولینگ افتضاح بودی و من از همیشه بهتر بهنظر میرسیدم.
همیشه دوست داشتم به بقیه چیزی یاد بدهم. یک دستم را روی دستت گذاشتم و دست دیگرم را روی شانهات و سعی کردم یادت بدهم. به شکل جدیدی برایم نحیف بودی. دلم میخواست بغلت کنم.
موقع برگشتن پرسیدم: «خوب بود؟ الان هم میخوای خودت رو بکشی؟ ببین با یه تفریح ساده چقدر حال آدم بهتر میشه. حتی اگر توش خیلی افتضاح باشی.»
خجالتزده شدی، دیگر خجالتهایت را دوست داشتم.
- به خاطر تو خوش گذشت، مگرنه تنهایی اصلا جالب نیست و منم دوستی ندارم.
دستهایم را روی گونهات گذاشتم. نمیدانم زیادهروی بود یا نه، اما در آن لحظه، بهترین کار ممکن بهنظر میآمد.
- هر وقت خواستی، میتونی روی من حساب کنی، همیشه هستم.
تو با وجود جدید بودنت، با همه دوستهایم فرق میکردی. انگار از یک دنیای دیگر بودی. راستش چیز جالبی درونت نمیدیدم، اما باز جذبت میشدم. اینکه در برابرت بهترین بودم شاید جذبم میکرد. شاید هم چون مدتها از دور دیده بودمت و حال دیگر میتوانستم رو در رو ملاقاتت کنم.
خودت را در آغوشم انداختی. آنقدر ناگهانی بود که من هم بیاختیار تنها کاری که میتوانستم را کردم و تو را محکمتر به خودم فشردم.
شاید آن موقع برای اولینبار فهمیدم چقدر دلم میخواهد نزدیکت شوم. چقدر دلم میخواست در بغلم فرو بروی. شاید کمی سواستفادهگرانه، دستهایم را روی بدنت تکان دادم و صورتم را به گردن داغت چسباندم.
تا آن موقع هیچوقت یک پسر را این شکلی بغل نکرده بودم و حتی به ذهنم هم نمیرسید این کار را بکنم. نمیترسیدم، اما احمقانه بود. تو حتی جز خوشگلترین پسرهایی که دیدم محسوب نمیشدی، ولی میخواستمت، با اینکه حتی نمیشناختمت. البته شاید الان هم نمیشناسم.
- چقدر ریزی پسر.
بالاخره رهایت کردم و قبل از رفتنت لپت را کشیدم و تو بیهیچ حرفی رفتی. لحظهای فکر کردم دیگر تمام شد، زیادهروی کردم و فراریات دادم. اما همان لحظه از شمارهای ناشناس برایم پیام آمد، تو بودی. از همان شب پیام دادنهایمان شروع شد.
YOU ARE READING
The Never Read Letter
Romanceاما دلیلم برای خودکشی صرفا جلب توجه نبود. به خوبی میدانستم احتمال اینکه فانتزیهایم به وقوع بپیوندند و همه گریه کنند و از رفتارشان با من متاسف شوند، کمتر از صفر است. احتمالا فقط کمی متاسف میشوند و در آخر میگویند که هیچوقت عقل درست و حسابی نداشته...