Part 8

82 24 2
                                    

آره، همه را دیدم. آن‌قدر زیاد بودند که خوشبختانه تعدادی از مغزم حذف شدند. دهانم باز مانده بود با اینکه انتظار همه را داشتم، حتی انتظار آن دروغ‌ها و تحریف‌ها را. مدت‌ها بود که من بیشتر روز را در کتابفروشی می‌گذراندم و قبل از آن هم‌ سعی می‌کردم خرج روی دستت نگذارم. کادوی منت‌کشی را کجای دلم بگذارم؟ اما قسمت زیادی از حرف‌هایت حقیقت محض بود و حالم ازش بهم می‌خورد. حالم از خودم در کنار تو، بهم می‌خورد.
ولی راستش، خوشحال هم شدم. با آمدن بی‌حسی‌ام مدت‌ها بود که می‌خواستم ترکت کنم اما بهانه‌ای نداشتم. وجودت مثل یک روح تیره، سایه‌ی بدی بر من می‌انداخت و احساسات شدید و عجیبم‌ به تکاپو‌ می‌افتادند.
توانستم بی‌فکر به چیز دیگری، ساک کوچکی را جمع کنم و به خانه‌ام بروم. خانه‌ام دیگر بوی افسردگی نمی‌داد و خاکستری نبود، بلکه شده بود سرشار از آرامشی عجیب. دیگر بدون تو احساس آرامش می‌کردم. مدت‌ها بود فکر به تو و حرف زدن باهات، چیزی جز آزار و‌ ناراحتی برایم نداشته.
چند روز نرمال بودم، واقعا نرمال. صبح‌ها تا عصر در کتابفروشی کار می‌کردم و بعد به خانه می‌آمدم و وقت آزادم را فیلم می‌دیدم. راستش، رمان هم می‌نوشتم، مسخره‌است ولی همیشه در خیالاتم می‌دیدم کسی با نوشته‌هایم عاشقم شده، عاشق مغز و احساساتم. نمی‌دانم این همه اعتمادبه‌سقفم از‌ کجا می‌آید...
آن موقع بود که تصمیم گرفتم موهایم را رنگ کنم. از وقتی که آن تارهای سفید نمایان شده بودند، عقلم ایراد پیدا کرد، شاید همه چیز تقصیر نحسی آن‌هاست.
از عجایب زندگی فقط اینکه کسی که قبلا نمی‌توانستی یک ثانیه دوری‌اش را تحمل کنی، برایت آزاردهنده یا بی‌اهمیت می‌شود. و عجیب‌تر وقتی که هنوز عاشقشی، ولی نمی‌توانی تحملش کنی. گاهی دلتنگت می‌شدم، اما یادآوری حرف‌های سردت باعث می‌شد تا حد زیادی، جای خالی‌ات را احساس نکنم، برای همین مدام به یادشان می‌آورم تا باز حماقت نکنم.
چرا در نامناسب‌ترین زمان‌های ممکن سر و کله‌ات پیدا می‌شود؟ آن روز از صبح دلشوره داشتم. مشغول درست کردن قفسه‌ها بودم که آمدی. دیگر قلبم به تپش نمی‌اقتاد. هنوز عمیقا دوستت داشتم، ولی نمی‌خواست پیشت باشم.
گقتی: «خوشگل یه کتاب خوب میاری؟» جوابت را ندادم، واقعا نمی‌خواستم و نمی‌توانستم حرف بزنم. جلوتر آمدی و دستت را میان موهایم کردی و گفتی: «خوب شده ها ولی من عاشق موهای خودت بودم.»
دلم می‌خواست بگویم: «مگه باعث نمی‌شد حس کنی پیش یه پیرمرد شصت‌ساله‌ای؟ اگه واقعا پیرمرد دوست داری برو یکی گیر بیار و بی‌خیال من شو.» اما فقط سکوت کردم. دلم می‌خواست حرفم را از چشم‌هایم بخوانی، ولی نتوانستی. هیچ‌وقت نمی‌توانستی. حس مزخرفی‌ست که باید حرفی را یزنی تا آرام شوی، ولی تقاصش اذیت شدن کسی است که دوستش داری.
گفتی: «الان دقیقا چته؟ مثلا داری ناز می‌کنی؟» فقط خوابم می‌آمد، آن‌قدر که‌ نمی‌توانستم چیزی بگویم.‌ آن‌قدر که حتی نمی‌توانستم پست بزنم. شاید چون می‌دانستم اگر بگویم، متوجه نمی‌شوی، حتی اهمیتی نمی‌دهی، فقط عادت کردی که برگردم.
دست روی گردنم به حرکت در آمد، ولی قلبم شروع به‌ تپیدن نکرد. حس‌ مزخرفی بود که باید یکیمان ناراحت می‌شد تا آن یکی به خواسته‌اش برسد. شاید هم اگر‌ پست می‌زدم ناراحت نمی‌شدی، شاید باز هم دارم خودم را دست بالا می‌گیرم.
و‌ بعد وقتی که دستم را کشیدی، بی‌هیچ حرفی دنبالت آمدم، شاید فقط چون حوصله بحث نداشتم. خانه‌ات دیگر‌ مرا به شوق نمی‌آورد، مثل سلول انفرادی بود. مطمئن بودم می‌دانستی چرا رفتم، ولی آن‌قدر به روی خودت نیاوردی که بخواهی معذرت‌خواهی کنی. گفتی: «دیگه‌ این جوری نری‌ ها، جای تو اینجاست.» تهوع‌آور بود.
دوباره‌ تب کردن‌هایم‌‌ شروع شدند، دوباره‌ بی‌حال مثل‌ یک جلبک‌ گوشه خانه می‌افتادم و موج احساسات به‌ سمتم حمله‌ می‌کردند. باز هم حس گمشدگی داشتم، حس گمشدگی و به هیچ‌جا متعلق نبودن. حتی نمی‌توانستم خیال‌پردازی کنم. هفته ها بود که حتی یک‌ کلمه بر زبان نمی‌آوردم،‌ ولی متوجه‌ نمی‌شدی.‌ یا لااقل اهمیتی نمی‌دادی.  اما هنوز نخ‌های باریکی بودند که ما را به هم دیگر متصل می‌کردند و با وجود آن‌، نمی‌توانستم ترکت کنم. حتی احیای گذشته، از آن راحت‌تر بود.
آن روز بین ترکت و تلاش بیهوده، گزینه دوم را انتخاب کردم. پیشت آمدم و‌ بغلت کردم و گفتم: «بیا دوباره دوست باشیم، با هم حرف بزنیم، فیلم ببینیم، بریم جنگل یا هر جای دیگه‌ای، به هم اهمیت بدیم، رازهامون رو بگیم و هیچ خیانت یا همچین چیزی در کار نباشه. من واسه همه چیز متاسفم، واقعا واقعا متاسفم. بیا دوباره مثل قبل شیم...». احمقانه نگاهم کردی و گفتی: «مگه چیزی تغییر کرده؟» از خودم برای زدن آن حرف‌ها متنفر شدم، هر وقت فکر می‌کنم چقدر مشمئزکننده بودم، به خود می‌لرزم.
اما‌‌ باز هم‌ شروع‌ شدند. آن آغوش‌ها و‌ بوسه‌های مصنوعی، آن حرف‌های دروغین. گاهی واقعا تحت تاثیرشان قرار می‌گرفتم، مصنوعی بودند اما باز‌ هم بودند. لااقل آن‌قدر اهمیت می‌دادی که بخواهی به اهمیت دادن، وانمود کنی. عاشقم نبودی ولی به بودنم‌ عادت داشتی و‌ همین بهتر از هیچ بود. آن هم وقتی که حتی خانواده‌ام‌ به من عادت نداشتند و رهایم کردند، خواستن عشق کمی زیاده‌روی بود...
تا اینکه آن روز فرا رسید، روزی‌ که‌ آخرین رشته نیز بریده شد! بگذار اول بگویم چرا ابراز علاقه‌هایت چیزی‌ جز‌ دروغ نیستند. فقط وقتی می‌توانی ادعا کنی کسی را دوست داری‌ که بتوانی موقع عصبانیت هم جلوی خودت را بگیری و هر حرفی را نزنی و بعد شکستن دلش، رهایش نکنی. مگرنه موقع خوشحالی که پشمک‌فروش پارک هم مهربان و رمانتیک است. اصلا دوست داشتن اگر همراه با درک و توجه و احترام نباشد، به چه دردی می‌خورد؟
آن روز وقتی که آمدی، کنار چشمت کبود و خون‌آلود بود و لباس‌هایت آشفته و گلی. قلبم از دهانم آمد بیرون، دیگر فقط‌ تو‌ مهم بودی. هر وقت که کوچک‌ترین آسیبت نمایان می‌شد، تصمیم می‌گرفتم روحم‌ را بندازم دور و محافظت باشم. اما نمی‌دانستم چه کار کنم، نمی‌دانستم باید جلو‌ بیایم یا نه. نمی‌دانستم‌ حوصله‌ام را داری یا نه. ولی مهم‌ نبود‌‌ بخواهی یا‌ نه، نیاز داشتی.
دویدم و چند پارچه تمیز و بتادین و آب آوردم، نمی‌دانستم باید چه کنم ولی احتمالا همین‌ها لازم بودند. با‌ دیدنم چهره‌ات در هم رفت ولی چیزی نگفتی. کنارت نشستم و پارچه آغشته به بتادین را به آرامی روی چشمت گذاشتم، همچنان چیزی نمی‌گفتی. با تردید پرسیدم: «چی شده؟ یعنی می‌خوای... در موردش حرف بزنی؟»
من را با دستت پرت کردی و گفتی: «خودت رو چی می‌بینی که این‌قدر تو همه چیز دخالت می‌کنی؟ اصلا کسی کمکت رو خواست؟» نفس عمیقی کشیدم، تو‌ فقط خسته و عصبی بودی، حق داشتی. گفتم: «نه، ولی من هنوز دوست‌پسرتم و این وظیفمه.» فریاد زدی: «خودت تعیینش کردی، کجا جز وظایف دوست‌پسر همچین چیزی رو نوشته؟»
نمی‌دانم چه‌طور توانستم آن کلمات را به زبان بیاورم: «اما من... یعنی فقط بهت اهمیت می‌دم.» و تو چه‌طور توانستی آن‌ را بگویی؟ «مگه من خواستم بهم اهمیت بدی؟» و آخرین رشته، به معنای واقعی پاره شد.
دیگر‌‌ نمی‌شد، باید از‌ تو و‌ احساساتم می‌گذشتم و این برای هر‌‌ دو‌یمان بهتر بود.‌‌ کنار‌ هم بودنمان برای تو‌ مهم نیست و‌ برای من خرد شدن ابدی روح و‌ احساس و غرورم است.‌
دیگر نیازی به آمادگی نداشتم، روحی برایم نمانده بود که بخواهد آماده شود‌. امیدی نبود که نگهم دارد، حتی نیازی از جانب تو، دیگر نبود. شاید اگر ترکت می‌کردم، تو هم راحت می‌شدی. اما می‌خواستم بنا به آرزوی قدیمی‌ام، نشانی بر جای بگذارم.

The Never Read LetterOnde histórias criam vida. Descubra agora