Pandora - Part 7

33 11 0
                                    

نمی‌دانم چقدر باید بگویم، اما واقعا دلم می‌خواست درکت کنم. دلم می‌خواست علت رفتارت را بدانم. بدانم پشت آن هاله خاکستری‌ات، چیست؟
می‌فهمیدم که گاهی برای جلب توجه من کارهای احمقانه می‌کنی، ولی این با رد محبت‌هایم، تضاد داشت، مگرنه؟
اگر توجهم را می‌خواستی، چرا دیگر وقتی که بغلت می‌کردم، خودت را به من نمی‌فشردی؟ چرا جواب‌ بوسه‌هایم را نمی‌دادی؟ چرا حتی کمی آشکار، برایم حسود نمی‌شدی؟
انگار در سرت زندگی می‌کردی، همان‌جایی که من را راه نمی‌دادی. گاهی حتی می‌دیدم با خودت می‌خندی و یا بی‌آنکه چیزی شود، گریه می‌کنی. اواخر تنها لبخند بر لبت بود.
حسودی‌ام می‌شد که تنهایی‌ات می‌توانست بخنداندت یا اشکت را در بیاورت، اما من نه. با اینکه عملا تنها کسی بودم، که داشتی آن‌قدرها بهم اهمیت نمی‌دادی.
انگار آن‌قدر در سرت غرق بودی که حتی نزدیک‌ترین آدم زندگی‌ات برایت سایه‌ای محو بود. بی‌اهمیت‌تر از کوچک‌ترین افکارت. بی‌اهمیت‌تر از سناریوهایی مزخرفی که گاه می‌گفتی در سر می‌سازی.
شاید دلت می‌خواست من را بیش از آنچه که بودم بد ببینی تا حالت توجیه شود. شاید هم برای همین من را کامل‌ می‌دیدی. انگار‌ ذهنت نمی‌توانست قبول کند عاشق کسی که کامل نیست شوی، و شدی، برای همین من را بی‌نقص می‌دیدی.
شاید هم فقط مزخرف می‌گویم. آن‌قدر نمی‌شناسمت که بخواهم تحلیلت کنم. ولی من هم آدمم، حق دارم قضاوتت کنم.
تولدم رسید. راستش هیچ‌وقت به تولد اهمیت نمی‌دادم‌. فقط یک روز است.‌ مگر من خواسته بودم که پدر و مادرم نه ماه قبلش سکس کنند که به وجود بیایم و برایش انتظار هدیه هم‌ داشته باشم؟ اصلا مگر بودنم، چقدر اهمیت داشت؟
برای همین هیچ‌وقت هیچ تولدی را یادم نمی‌ماند، مگر مال آن‌هایی که جشن می‌گرفتند و خودشان به یاد آدم می‌آوردند.
با این حال، رسمش بود که مهمانی بگیرم. هر چند آن‌قدر جمع کوچک و‌ دوستانه بود و واقعا به من خوش گذشت.
هدیه‌ات... انگار همیشه موقع هدیه دادن، به چیزی که خودت دوست داری، فکر می‌کنی. همیشه می‌خواهی ردی از خودت به جای بگذاری، بی‌توجه به‌ سلیقه فرد مقابل. نمی‌گویم بد است. هدیه‌ات را دوست داشتم، چون خودت را دوست داشتم.
چیزی که اذیتم می‌کرد، حسودی‌ات بود. حسودی‌ای که سعی داشتی پشت نقاب خوش‌برخوردی، پنهانش کنی. هیچ‌وقت بر زبانش نیاوردی، حتی وقتی که عمدا سعی می‌کردم لجت را در بیاورم.
رابطه‌مان ساکن بود‌. مثل آبی راکد که گاهی موجی آن را به حرکت در می‌آورد و آن موج هم اکثر اوقات فقط من بودم.
تمام تلاشم را می‌کردم که نه فقط تو، بلکه خودم هم حس اوایل را داشته باشم. اما نمی‌شد‌. انگار جفتمان بی‌دلیل مرده بودیم. آن‌قدر که دیگر کاری از دست من هم بر نمی‌آمد.
می‌دانی، دوستت داشتم، هنوز‌ هم دارم. اما بودن در کنارت، خفه‌ام می‌کرد. انگار چیزی به روحم چنگ می‌انداخت و آن چیز را نمی‌توانستم جدا کنم و یا دور بیندازم، چون تو بودی.
کار خاصی نمی‌کردی، اما‌ دیدنت اعصابم را به‌هم می‌ریخت. شاید برای همین بود، چون کاری نمی‌کردی.‌ حتی رفتارت با دوست‌هایم بهتر از من بود. حتی کنارم تظاهر به مهربانی، نمی‌کردی.
من تمام روز را در بار می‌گذراندم و تو در کتابفروشی. من غرغر و سرکوفت‌های پدرم را به تو ترجیح می‌دادم و تو اجتماع را به من. چیزهایی‌ که زمانی ازشان متنفر بودیم حال دوستداشتنی‌تر از یک‌دیگر‌ به‌نظر می‌رسیدند.
انگار دیگر چیزی را حس نمی‌کردم.
تمام احساساتم مرده بودند و من بی‌قرار می‌خواستم زنده‌شان کنم. گاهی به سراغ کوکائین می‌رفتم، و تنها ساعاتی آن بی‌حسی تمام می‌شد.
وقتی که می‌دیدم آن‌قدر آرام و‌ بی‌روح‌‌ به‌نظر می‌رسی، دلم می‌خواست خردت کنم. دلم می‌خواست هر چه از دهانم در می‌آید را بارت کنم تا شاید اشک بریزی و زنده شدنت، من را هم زنده کند.
آن روز تصمیمم احمقانه بود. اولین خیانم را می‌گویم. هر چند، نمی‌گویم پشیمانم. بالاخره تو دیگر مانند یک جسد بی‌روح رفتار می‌کردی و حتی ماه‌ها به سمتم نمی‌آمدی.
آن دختر را مدت کوتاهی بود که می‌شناختم. تازه از دوست‌پسرش جدا شده بود و به بار می‌آمد و صحبت می‌کردیم تا اینکه آن پیشنهاد احمقانه را دادم و او هم قبول کرد.
هنوز نمی‌دانم در سرم دقیقا چه می‌گذشت؟ شکستن کسی که دوستش داشتم؟ یا صرفا خوش‌گذرانی با دختری جذاب؟ شاید هم هر دو.
می‌دانی، گاهی به این فکر می‌کنم که بالاخره رابطه‌مان باید تمام می‌شد. من هیچ وقت بیش از سه ماه در یک‌ رابطه نمانده بودم و در همه‌چیز با دیگران برایم فرق می‌کردی. آن‌قدر که خودم نمی‌توانستم رهایت کنم، آن‌قدر که در حالی که می‌خواستم خرد شوی، دلم می‌خواست باز هم برایم بمانی. تو عاشقم بودی، رهایم نمی‌کردی، مطمئن بودم.‌
حتی حال که افکارم را می‌نویسند، درهمند. حتی خودم هم نمی‌توانم خودم را درک کنم و‌ بعد توقع داشتم بتوانم تو را بشناسم.
وقتی که بعد از رفتن آن دختر چهره‌ات را دیدم، از خودم متنفر شدم. از اینکه حتی نمی‌دانستم قصدم چه بوده، از اینکه مغزم خالی از هر فکری بود. از اینکه دلم می‌خواست بدن لرزانت را آن‌قدر محکم در آغوش بگیرم که خرد شوی.
گریه نکردی. حتی خشمگین هم نبودی. بیش از هر چیزی منزجر به‌نظر می‌رسیدی و حتی نه آن‌قدر که بخواهی فریاد بزنی. هیچ‌وقت آن‌قدرها برایت اهمیت نداشتم که بخواهی احساسات لحظه‌ای‌ات را نشانم بدهی.
صدایت به سختی از گلویت می‌آمد و مدام آب‌دهانت را قورت می‌دادی: «اگه... این‌قدر واست تکراری شدم...‌ پس چرا نمی‌گی گم شم... بعد با خیال راحت هر کی می‌خوای رو... بیاری؟»
عصبی خندیدی و این‌بار محکم‌تر ادامه دادی: «البته نه که خیالت الان اصلا راحت‌ نبود... ولی چرا بهم نمی‌گی‌ گم شم؟»
چون دوستت داشتم. چون با اینکه انگار در کنار آن کوی محبت کوهی از نفرت هم بود، نمی‌توانستم عشقت را نادیده بگیرم. چون حتی با اینکه رابطه‌مان دیگر تنها‌ مانند خوره به اعصابم افتاده بود، نمی‌خواستم از دستت بدهم.
اما باید چه می‌گفتم که دیوانه به‌نظر‌‌ نیایم؟ نمی‌توانستی مثل اوایل بیایی به بغلم و بگویی‌ ناراحت شدی؟
- الان به تو چه؟ تو هنوز دوست‌پسرمی
و اون هم دوستم و می‌دونی که من از دخترها هم خوشم میاد و یه کارهایی هم می‌تونن
بکنن که تو نمی‌تونی.
اغلب بعد از به زبان آوردن کلماتم، حالم از خودم به‌هم می‌خورد و این حس کنار تو، شدیدتر می‌شد.
با هیچ‌چیز‌ نمی‌توانستم تحریکت کنم که دست از خودداری برداری. اوایل فکر می‌کردم با گذشت زمان و صمیمی شدنمان بهتر می‌شوی، اما نشدی.
دیگر هیچ‌وقت خیانت نکردم. گاهی بی‌دلیل سرت تشر می‌زدم و متلک‌بارانت می‌کردم و گاهی آن‌قدر محبت نشان می‌دادم که فقط در جایت میخکوب می‌شدی.
می‌دانی عاشق چه بودم؟ اینکه با این حال، اغلب مثل گذشته به من نگاه می‌کردی. جوری که انگار کامل بودم و بی‌نقص و تو هنوز هم دوستم داشتی.
نمی‌گویم‌ همه‌چیز تقصیر توست یا من،‌ حتی نمی‌توانم بگویم مناسب هم نبودیم. چطور می‌توانستی مناسبم نباشی در حالی که بهترین لحظاتم را در کنار تو گذراندم؟
بیشتر مثل دو آدم با زبان‌های بیگانه بودیم. تو‌ تا حدی به زبانم تسلط داشتی، اما‌ نه آن‌قدری‌ که بتوانی تمامش را درک کنم. ولی من چیزی از زبانت نمی‌دانستم و تنها گاهی حدس می‌زدم.
از این متنفر بودم که حتی شوخی‌ها یا بحث‌های مورد‌ علاقه‌ات را درک نمی‌کردم. از اینکه حتی در عرض‌ چند دقیقه آن هم با وجود غیراجتماعی بودنت، با دوست‌هایم گرم می‌گرفتی و‌ حرف‌هایی می‌زدی که نمی‌فهمیدم.

The Never Read LetterDonde viven las historias. Descúbrelo ahora