Part 1

228 39 15
                                    

این نامه را در حالی می‌نویسم که می‌دانم به احتمال زیاد، حتی پیدایش نمی‌کنی. اگر هم پیدا کنی، بعید می‌دانم حوصله خواندش را داشته باشی. اما باز می‌نویسمش، چون‌ تنها کاری‌ست که از دستم بر می‌آید.
حرف‌های زیادی در دلم مانده، آن‌قدر که فراموششان کردم. می‌دانی، جایی خواندم دانشمند‌ی متوجه شده مغز برای حفظ اطلاعات در هر زمینه، سقفی دارد. برای همین از یک جایی به بعد، با هر مطلبی که به مغزت وارد می‌کنی، یک مطلب قدیمی و کم‌اهمیت حذف می‌شود. مثلا برای همین با شناختن آدم‌های جدید، قدیمی‌ها را فراموش می‌کنی. مغز من هم پر از حرف‌های‌‌‌ ناگفته است، برای همین خیلی‌هایش را به فراموشی سپردم.
اما با این حال، تک‌تک لحظات با هم بودنمان را به یاد می‌آورم. تو مهم‌ترین اتفاق زندگی‌ مزخرفم بودی و همه‌ی ثانیه‌های حضورت، نفس‌هایت و کلماتی که از دهانت خارج می‌شد برایم مهم بود، آن‌قدر که خودم را نیز فراموش کردم. هنوز هم برایم مهمی، هر چند آرزو می‌کنم نباشی. بارها تلاش کردم از سرم بیرونت کنم، اما تمام افکار به چیزی ختم نمی‌شوند، جز تو!
به خوبی اولین باری که دیدمت را به یاد می‌آورم. ظهر بود، روی صندلی‌ای در کافه نشسته بودم و بی‌آنکه به قهوه‌ای که تنها بهانه حضورم در کافه بود دست بزنم، نامه خودکشی‌ام را می‌نوشتم. ناگهان صدای برخوردی را شنیدم و تو را دیدم.
توی مست را که‌ ماشینت را به جدول روبه‌روی کافه کوبانده بودی. آخر کی ساعت چهار ظهر این‌قدر مست می‌کند؟
نمی‌دانم چرا، نمی‌دانم دقیقا چه فکری کردم که بی‌تامل از کافه خارج شدم و به سمتت دویدم. شاید فقط برای اینکه امید داشتم مرا به خاطر بسپاری. می‌خواستم قبل از خودکشی‌ام، کسی از من خاطره‌ای داشته باشد. می‌توانم‌ بگویم‌ تنها دنبال جلب توجه بودم. یکی از پارادوکس‌های عجیب من است، هم خجالتی‌ام و هم تشنه توجه.
اما دلیلم برای خودکشی صرفا جلب توجه نبود. به خوبی می‌دانستم احتمال اینکه فانتزی‌هایم به وقوع بپیوندند و همه گریه کنند و از رفتارشان با من متاسف شوند، کمتر از صفر است. احتمالا فقط کمی متاسف می‌شوند و در آخر می‌گویند که هیچ‌وقت عقل درست و حسابی نداشته‌ام، این هم فقط در حالتی‌ست که متوجه مرگم شوند. بارها به‌ من ثابت شده که کسانی که قدر بودنت را نمی‌دانند، به حتم متوجه نبودنت نمی‌شوند. هر چه‌قدر هم در زندگیشان حضور داشته باشی، باز هم‌‌ نمی‌فهمند که رفته‌ای. و من در زندگی اکثر افراد هیچ نقشی ندارم.
می‌خواستم جریمه‌ات را بدهم، می‌خواستم پول‌هایی‌ که قبل از خودکشی‌ام روی دستم مانده، یک کاربردی داشته باشند.
هیچ‌وقت آرزوی خاص و بزرگی نداشتم، مگرنه کارم به اینجا نمی‌رسید. آرزوهای کوچکی مثل مسافرت و سافاری و رفتن به شهربازی و دیزنی‌لند هم نداشتم تا پولم را در آن‌ها به اتمام برسانم.
تنها کاری که در دلم مانده بود را هم انجام‌ دادم، به فروشگاه رفتم و هر چه که چشمم را می‌گرفت در سبدم ریختم، اما هنوز پول‌ زیادی برایم باقی‌مانده بود.
یعنی در کل زیاد محسوب نمی‌شد، ولی برای کسی که قرار نیست زنده بماند، زیاد است. هر چند گاهی بی‌دلیل، چیزهایی سفارش می‌دادم که هیچ نیازی به آن‌ها نداشتم، اما هنوز پول داشتم.
با خود قرار گذاشته بودم که روز قبل از خودکشی‌ هم تمام پولم را در فروشگاه‌های اینتزنتی خرج کنم تا سفارش‌هایم بعد از مرگم برسند و همسایه‌ها و پستچی به یادم بیفتند و گریه کنند. همیشه آرزوهای مضحکی داشتم، البته اگر بشود اسم آرزو را رویشان گذاشت...
بچگانه بودند و محال، اما می‌خواستم اگر روحم پس از مرگ در حال‌ تماشا باشد، به اینکه کاری برای به خاطر سپرده شدن نکرده، افسوس نخورد. هر چند اینکه روحی هم وجود داشته باشد و بعد از مرگ همه‌چیز را نگاه کند هم تقریبا محال است.
تو از همان اول عوضی بودی. برای همین هیچ‌چیز درست پیش نرفت. از پشت شیشه‌های دودی‌ات چیزی معلوم نبود،‌ برای همین در ماشینت را باز کردم. مستی از چشمانت می‌بارید. با لحنی که سعی می‌کردم مثل فرشته‌ای مهربان باشد، گفتم: «چیزی نیست، نگران نباش.» البته نه دقیقا این شکلی، چون صدایم برخلاف خواسته‌ام می‌لرزید و لکنت گرفته بودم و به حتم صورتم سرخ شده بود.
آن‌قدر بی‌دست پا و احمق به نظر می‌رسیدم که تو با نیش باز، یقه‌ام را گرفتی و من را در ماشین انداختی و خودت دویدی بیرون. خشکم زده بود، یعنی چه؟ الان قرار است چه‌ شود؟ وقتی خواستم از ماشین پیاده شوم، تجمع را دیدم.
مطمئنا اگر آن متصدی کافه نمی‌آمد،‌ مجبور می‌شدم علاوه بر جریمه‌ات، مجازات سرقت ماشین را هم متحمل شوم.
جریمه‌ات را ندادم، باز به این نتیجه رسیدم اکثر‌ مردم برای کمک و مهربانی زیادی عوضی‌اند و من هم برای زندگی با آن‌ها،‌ زیادی احمق.
اما این شوک‌‌ برنامه‌ام را خراب کرد و‌ باعث شد خودکشی‌ام چند روز عقب بیفتد. هر روز فقط در تخت‌خوابم می‌لولیدم و گریه می‌کردم، و خجالت می‌کشیدم برای خریدن قرص به داروخانه بروم.
پس از یک‌ هفته برای خریدن شکلات، به فروشگاه رفتم.‌ با اینکه هنوز خانه‌ام‌ از آن خریدهایی که صرفا از روی عقده‌ کرده بودم پر بود، حس‌ می‌کردم باید به فروشگاه بروم. گاهی فکر می‌کنم‌ که شاید تقدیر واقعیست...
چون نمی‌دانم چرا برای خرید شکلات می‌توانستم بیرون بروم ولی برای قرص، نه. شاید چون فکر می‌کردم همه متوجه اتفاق اخیر شده‌اند و اگر قرص بخرم، فکر می‌کنند می‌خواهم برای همین قضیه خودکشی کنم.
به شکل مضحکی، خودشیفته‌ام و آن‌قدر خودم را مهم می‌بینم که فکر می‌کنم همه قرار است درموردم فکر کنند. فکر می‌کنم حرف‌هایم دیگران را ناراحت کرده یا تصمیماتشان ربطی به من دارد، با اینکه حتی اسم من از فکرشان عبور نمی‌کند. حتی وقتی که واقعا باعث ناراحتیشان می‌شوم، در همان لحظه نسبت به من حس‌ تنفر پیدا می‌کنند و بعد قضیه از یادشان می‌رود و‌ تنها چیزی‌ که به‌ یاد می‌آورند، مزخرف بودن من است؛ اما نمی‌دانند چرا.
و به شکل تخیلی‌ای، تو را دیدم. با دیدنت، خون در صورتم جمع شد. هم خجالت می‌کشیدم و هم عصبانی‌ بودم. اما سعی کردم نادیده بگیرمت و از کنارت رد شدم، و تو صدایم کردی. همان شکلی که همه صدایم می‌کنند. همان شکلی که متنفرم!

The Never Read LetterWhere stories live. Discover now