هیچوقت نمیتوانستم مثل تو بنویسم و هیچوقت هم ادعایی نداشتم. نوشتن جز معدود چیزهایی بود که بارها گفته بودم در آن، بیاستعدادم.
در حرف زدن نمیدانم خوب محسوب میشوم یا بد. چیزی را میگویم که میخواهم، اما نه چیزی که باید بگویم یا آن لحظه واقعا در سرم است. این گاهی خوب میشود و گاهی بد...
مهم نیست. دیگر هیچچیز مهم نیست. تو که این نامه را نمیخوانی، مگرنه؟ پس میتوانم بدون حساسیت با یک عالمه غلط، بنویسمش، بدون ترس از اینکه ایرادهایم را بگیری.
همیشه از اینکه ایرادهایم نمایان شوند، میترسیدم. و زیاد هم سرم میآمد؛ خب شاید چون واقعا زیاد بودند.
و تو هم همیشه این کار را میکردی. انگار بهت اعتمادبهنفس میداد. پس چی بهتر از این بود که در مورد چیزی حرف بزنم که تو سر در نمیآوری؟ و چی آزاردهندهتر از این بود که مدام میخواستی خودت را به علایقم نزدیک کنی و آنها را بدزدی؟
میدانم قصدت بد نبود، میدانم فقط میخواستی به من نزدیکتر شوی، میدانم این هم فقط از احساس خود فرشتهپنداریات بوده... اما آزارم میداد و افتخاراتم است که هیچوقت مستقیم بیانش نکردم.
به هر حال، تو همیشه بیش از هر کسی به من محبت داشتی. حتی وقتی من را نمیشناختی و ترجیح میدهم فکر کنم این از علاقهات به من در نگاه اول بوده، نه فرشتهبازی.
آن روز را یادت است؟ قطعا، این دیگر چه سوال مزخرفی است... آن روز را میگویم که برای اولینبار هم دیگر را دیدیم.
هیچوقت از قبلش برایت نگفتم. الان هم فکر نکنم بخواهم بگویم. فقط بگویم بدجور شکستم. تکهتکه شده بودم. حتما متوجه شدی که باز هم به پدر و مادرم مربوط است. به سرکوفتهای تمامنشدنیشان. به کمبودهایی که هیچوقت نتوانستم و یا حتی نخواستم رفعشان کنم.
گاهی فکر میکنم تو را برای در آوردن لجشان انتخاب کردم. برای آنها چی بدتر از این است که پسر بیمصرفشان، برود با یک پسر دیگر که حتی از خودش هم کمتر بهنظر میآید؟ قصد توهین ندارم، باور کن. اما میدانم که خودت هم متوجه هستی ضعیف بهنظر میرسی.
آن روز مست کردم، احمقانه میراندم و فقط دلم میخواست ماشین را به جایی بکوبم و بمیرم. تصادف کردم، اما نمردم. البته لحظه اول فکر کردم مردم.
غرق خلسهای احمقانه بودم که تو آمدی. از همیشه زیباتر بهنظر میرسیدی. موهایت در زیر نور، میدرخشید و چشمانت نگران بود. نگران من. آخرینبار کی کسی نگرانم شده بود؟
نمیدانم. میخواستم بغلت کنم. و کردم، اما بقیهاش اشتباه پیش رفت. نمیدانم چرا. من که از جریمه شدن نمیترسیدم، اما آن لحظه گویی بازیام گرفته بود.
تو را در ماشین انداختم و دویدم و دور شدم. میخواستم به دنبالم بیایی، اما نیامدی. انگار همیشه ساکن ماندن را ترجیح میدادی، حتی اگر به ضررت میشد. شاید هم فقط خشکت زده بود. تو هیچوقت مثل من نبودی.
چرا، از خیلی جهات شباهت داشتیم، اما تفاوتهایمان بیشتر از شباهتهایمان بودند، ولی نه جوری که باعث شوند هم را تکمیل کنیم. مثل آب و آتش بودیم. همدیگر را میسوزاندیم. همدیگر را خاموش میکردیم.
اما چیزی که بیش از همه در تو دوست داشتم، این بود که همیشه جوری نگاهم میکردی که انگار چیزی کم ندارم. انگار کاملم. انگار بینقصم.
خب میدانی که، جایگاه هر کس در زندگی برای بقیه فرق دارد. شاید یک قاتل زنجیرهای برای معشوقش بهترین باشد، و تو آنی بودی که من را بهترین میدیدی، نه یک دائمالخمر بیاستعداد مفتخور. نه یک عوضی.
فکر کنم وقت اعتراف است. من از قبل میشناختمت. نه دقیق، حتی اسمت را نمیدانستم. اما بارها دیده بودم در همان کافه نزدیک محل تصادفم نشسته بودی و فارق از دنیا، بهنقطهای خیره میشدی. نمیدانم موهایت بودند یا چشمهای پر از غمت یا فقط تنهاییات، ولی بارها توجهم را جلب کرده بودی.
نمیگویم عاشقت شده بودم یا حتی دوستت داشتم، حتی الان هم نمیتوانم چنین ادعایی کنم، اما برایم جالب بودی. همیشه جالب بودی.
بعد از آن کارم، دوباره عذابوجدان همیشگیام، گریبانم را گرفت. آن چه کاری بود؟ چرا کسی که به کمکم آمده بود را آن شکلی رانده بودم؟
دنبال ماشینم رفتم، حسی میگفت برایم نامه گذاشتی. اما نگذاشته بودی. اصلا دلیلی نبود نامه بگذاری. من یک عوضی بیلیاقت بودم.
دلم میخواست ببینمت تا برایت جبران کنم. تا بگویم آنقدر خوبی که بهنظر واقعی نمیرسیدی. همیشه بهنظر میآمد پشت ظاهر بیرنگت، سیاهیای داری که آدم را مثل سیاهچاله، در خود میکشد. انگار میخواستم غرق سیاهیای شوم که گاهی بهنظر میرسید اصلا وجود ندارد.
نمیخواهم از بقیه غر بزنم. بارها این کار را کردم. همیشه این من بودم که از هر دری میگفتم و تو فقط گوش میکردی. حال میخواهم برای اولینبار صحبتم تو باشی. فقط تو. اما حیف که این نامه را نمیخوانی.
احمقانه است، اما گاهی بهنظر میرسید که میتوانی ذهنم را بخوانی. میشود این نامه را هم از دور بخوانی؟ خواهش میکنم.
نمیدانم چند روز از اولین برخوردمان گذشت، واقعا حساب روزها هیچوقت در دستم نبوده. اما یادمه در فروشگاه به دنبال خوراکی برای مهمانی فردایم بودم، که تو را دیدم. موهایت را میتوانستم از هزار فرسنگی تشخیص بدهم.
اما بهیاد آوردنت احمقانه بود، نه؟ دلم نمیخواست شبیه کسی بهنظر برسم که انگار منتظر است از راه برسی. که انگار آنقدر در فکرش بودی که راحت به یاد میآوردت. تو نامرئی بودی، مگرنه؟ خودت بارها این را گفته بودی.
صدایت کردم: «هی مو خاکستری.»
انتظار داشتم برگردی و سرخ شوی. لحظهای بهنظرم لقبی که تو را با آن صدا کرده بودم، آزاردهنده آمد. کی دوست دارد با رنگ مویش خطاب شود؟
اما برنگشتی. آهی کشیدم، پس باید بیشتر پیش میرفتم. دستم را روی شانهات که به شکل عجیبی شکننده بهنظر میآمد، مثل استخوان مرغ، گذاشتم و تو را به سمت خودم چرخاندم.
- بدجوری آشنایی، میدونی کجا دیدمت؟
بهنظرم این شکلی بهتر بود. این شکلی که آنقدر سرم شلوغ باشد که نشناسمت. اما حیف که میشناختم. حیف که حتی بازیام، طبیعی بهنظر نمیرسید.
صورتت کمی سرخ بود و چشمهایت انگار بمبهایی بودند که میخواستند مرا منفجر کنند. یعنی باز هم باید پیش میرفتم؟ چرا چیزی نمیگفتی؟ چرا شبیه آن پسر سادهای نبودی که احتمالا همه میدیدنت؟
انگار از اینکه من را به حرف واداری، لذت میبردی. شاید اگر من هم جای تو بودم، لذت میبردم.
لبخند زورکیای زدم: «اوه... عاو... آهان... تو همون پسرهای که چند روز پیش انداختم توی ماشین و در رفتم؟»
لحظهای بهنظرم صورت سرخشده و عصبانیات، بامزه آمد. دستم را در موهایت فرو بردم. انگار از همان لحظه اول دلم میخواست این کار را بکنم تا ببینم آنقدر که بهنظر میآیند نرمند یا نه.
باز چیزی نگفتی. مجبور شدم ادامه دهم: «خب تقصیر تو نبود... کار اشتباهی نکرده بودی. فقط من زیادی مست بودم و حوصله اینکه بخوام با پلیس و یه مشت احمق فضول روبهرو شم رو نداشتم و رفتم و گذاشتمش واسه یه روز دیگه.»
حال بهنظرم حرفهایم احمقانه میآیند. چطور میتوانستی من را دوست داشته باشی و کامل ببینی، وقتی که اینقدر مغرورانه صحبت میکردم و فکر میکردم الان است که خدای جذابیت بهنظر برسم؟
بالاخره به حرف آمدی. در واقع جیغ زدی: «البته که تقصیر من نبود! میخواستم کمکت کنم.»
- کسی کمکت رو نخواست، ولی عیبی هم نداره، منظورم این بود.
حالم از خودم بههم میخورد که هر حرفی از دهانم در میآمد، همان لحظه اشتباه بهنظر میرسید. درست است، آدم هر روز نسبت به قبل عاقلتر میشود، حتی هر لحظه نسبت به قبل. اما من از عاقل بودن، فقط احمقانه دیدن گذشته را داشتم.
خودت را عقب کشیدی و بیاعتنا به من شروع به گشتن قفسهها کردی. اما میتوانستم لرزش خفیف بدنت را حس کنم. عصبانی بودی یا خجالتزده؟ شاید هم فقط مثل من، دلت میخواست خودت را آنقدر بزنی که له شوی.
برای دلجویی، به دنبالت آمدم. حرفهایم قطعا به جای دلجویی به اعصابخردکنی جدید شباهت داشتند.
قفسههای قهوههای فوری را میگشتی. پس پرسیدم: «نسکافه یا جاکوبز؟ میدونی این قهوههای فوری را چطور درست میکنن؟»
فقط سرت را به نشانه "نه" تکان دادی. حال میگویم شاید واقعا میدانستی، فقط کسی نبودی که حوصله حرف زدن از دانستههایش را داشته باشد.
برای اینکه کمی بیشتر شبیه کسی که میخواهد دلجویی کند، بهنظر برسم، دستم را دور کمرت انداختم. اگر معذب بودی ردم میکردی، مگرنه؟ اگر معذب نبودی، پس چرا تککلمهای جوابم را میدادی؟ شاید حتی خودت هم هیچوقت نمیدانستی چه احساسی داری، فقط از من میخواستی که درکت کنم.
وقتی خواستیم از فروشگاه خارج شویم، یکی از کره بادامزمینیهایم را در پلاستیکت انداختم. نمیدانستم دوست داری یا نه، اما میدانی که، خوراکی محبوب من بود.
به سختی گفتم: «برای معذرتخواهی.» و به سرعت از آنجا، دور شدم.
![](https://img.wattpad.com/cover/304645969-288-k152930.jpg)
YOU ARE READING
The Never Read Letter
Romanceاما دلیلم برای خودکشی صرفا جلب توجه نبود. به خوبی میدانستم احتمال اینکه فانتزیهایم به وقوع بپیوندند و همه گریه کنند و از رفتارشان با من متاسف شوند، کمتر از صفر است. احتمالا فقط کمی متاسف میشوند و در آخر میگویند که هیچوقت عقل درست و حسابی نداشته...