به فروشگاه رفتم و کره بادامزمینی خریدم، دقیقا همان مدلی که اولین بار به من دادی. تیشرتی که موقع مهمانی به من پوشاندی را هم پیدا کردم... شک داشتم. این یادگاری از تو به من بود، پس بیخیالش شدم و در ساکم انداختمش.
به جایش شروع به نوشتن این نامه کردم، و گفتم شاید یادگاریهای من باید مثل همهچیزم، ذهنی باشند. پس بگذار چند چیز را بگویم، چند اشتباهی که در زندگیام کردم و باعث شد چنین موجود مزخرفی بشوم. تو انجامشان نمیدهی، مطمئنم که تو عالیتر از آن هستی که این حرکات ازت سر بزنند. اما شاید یک روز تو هم عاشق شدی، یا سرت به جایی خورد و احمق شدی. پس بگذار بگویم.
هیچ وقت آنقدر خودت را وارد زندگی کسی که دوستش داری نکن، کاری نکن اضافه و سربار باشی و خستهاش کنی.
زخمهایت را با زخمهایش مبادله کن، یک خاطره در برابر یک خاطره، یک درد در برابر یک درد. این برای هر دویتان بهتر است.
گاهی درمان، فقط رها کردن است. من هم مایه عذابت بودم، میدیدم، اما تو رهایم نمیکردی. فقط من هم نه، سعی کن هر چیزی که زیانش بیشتر از سودش است را رها کنی. خانواده، دوستها، شغل، درس، زندگی...
قدر کسانی که دوستت دارند را بدان، شاید مزخرف به نظر برسند ولی بعدا حسرتشان را میخوری احتمالا. موقع عصبانیت هر چه به ذهنت میآید را نگو، خواهش میکنم نگو. برای خودم نمیگویم، من که دیگر پیشت نیستم. فقط نمیخواهم بقیه ازت متنفر باشند. باز هم دارم دخالت میکنم، اما تو که این نامه را نمیخوانی.
لازم نیست تظاهر کنی، تو خوبی. تو واقعا آنقدر عالی هستی که فکرش هم اشکم را در میاورد. امیدوارم کسی را پیدا کنی که قدرت را بداند، کسی که مجبورت کند ادا را تمام کنی، کسی که پیشش مجبور نباشی انواع دروغ را بگویی، و اما تو حتی به خودت هم دروغ میگویی. میخواهی مثل جذابترین شخصیت فیلمها به نظر برسی، ولی تظاهرهایت تنها اعصاب خودت را بهم ریختهاند.
اینقدر نگران این نباش که بقیه دوستت دارند یا نه، وقتی که خودت خودت را دوست داشته باشی، احتمالا آنقدر برای شخصیتت احترام قائل میشوی که جوری رفتار کنی که خوب است.
میدانی، وجه اشتراکمان این است که هر دوتایمان احساساتمان را درونمان محفوظ میکنیم. مال من به شکل تودهای از غم بیرون میآید و مال تو خشم. فکر کنم درمانمان این است که از احساسات خجالت نکشیم و رهایشان کنیم. هر چه بیرون نیایند، بیشتر و احمقانهتر میشوند.
در آخر، امیدوارم کسی را پیدا کنی که مرحمت باشد نه خنجر. کسی که هر روز بگوید از اینکه تو وارد زندگیاش شدی خوشحال است. بیشک لازمهاش خودت هم هستی. تا خوب نباشی، دیگران هم خوب نیستند. لااقل خوب نمیمانند.
میدانم نصیحتهای عامهپسند از من آخرین چیزیست که ارزش شنیدن دارند، اما اکثرشان چیزهاییاند که خودم انجام ندادم، پس این به ذهنت نیاید که اگر خیلی بلدم نصیحت کنم، چرا این شکلیام.
حال امروز که تولدم است، این نامه را همراه با آن شیشه در مخفیگاهم در کمد میگذارم، جایی که میدانستی همیشه آنجا مینشینم. ولی بعید است یادت بیفتد نگاه کنی و یا حتی اهمیت بدهی. بعید هم میدانم مرتبش کنی و اتفاقی نامه را ببینی.
خب دلیل اینکه آنجا میگذارم هم این است که میخواهم کاملا به من مربوط باشد و هم شک داشتم بخواهم این حجم از مزخرفات احساسی را بخوانی. اما فرض را به این میگذرارم که شاید یک روزی، فرد جدیدی را پیدا کنی و به خانهات بیاوری و او در حالی که خانهات را میگردد، اینها را پیدا کند.
امیدوارم به من نخندید، لااقل زیاد نخندید. امیدوارم زندگی خوبی داشته باشید و دعوایتان در حد دعوا برای آخرین تکه پیتزا باشد، امیدوارم هم دیگر را درک کنید، اهمیت بدهید، سلایقتان آنقدر جور باشد که نیازی به پنهان کردن نبینید، یا حداقل آنقدر به طرف مقابل اطمینان داشته باشید که بدانید این تفاوتها را مسخره نمیکند. امیدوارم تا حد امکان کامل باشید، یعنی تا حدی که بیمزه نشود. اگر هم دعوا میکنید و اختلاف دارید، باعث کینه نشود. بی هیچ حرفی و تنها با نگاه حرف هم را بفهمید. به خوبی من و دوستپسر رویاهایم باشید که حالا پیدایش کردم.
دوستدار تو، همانی که امیدوارم به یاد بیاوری.
YOU ARE READING
The Never Read Letter
Romanceاما دلیلم برای خودکشی صرفا جلب توجه نبود. به خوبی میدانستم احتمال اینکه فانتزیهایم به وقوع بپیوندند و همه گریه کنند و از رفتارشان با من متاسف شوند، کمتر از صفر است. احتمالا فقط کمی متاسف میشوند و در آخر میگویند که هیچوقت عقل درست و حسابی نداشته...