Part 3

83 30 3
                                    

ساعت هفت و نیم شب بود، که زنگ خانه‌ام را زدی. یادت بود، باورم نمی‌شد که یادت بود. باورم نمی‌شد کسی می‌خواهد مرا جایی ببرد. لباس خوبی برای پوشیدن نداشتم، فقط هودی و شلوار جین پوشیدم. صبح هم نصف شامپو را روی سرم خالی کرده بودم و برای همین هنوز سرم بوی شیرعسل می‌داد. اگر گند می‌زدم چی؟
وقتی سوار ماشینت شدم اول گفتی: «واسه این این لباس‌ها چهار ساعت لفتش دادی؟ تیپت که بیشتر شبیه پسرهای چهارده‌ساله نرده.»
و احساس کردم سرخ شدم. هیچ وقت از بزرگ شدن خوشم نمی‌آمد، بزرگ‌ شدن یعنی تنهایی و پنهان کردن اندوه و تظاهر ابدی و خوب نشان دادن خود. یعنی باید روی پای خودت بایستی و اعتراضی نکنی، چون غر زدن مال بچه‌هاست.
چند دقیقه بعد پرسیدی: «خب خودت بیشتر واسه‌ تفریح کجاها می‌ری؟» گفتم هیچ جا، تعجب کردی.‌ «پس بیشتر‌ توی خونه حال می‌کنی؟ پس یعنی فقط می‌شینی جق می‌زنی مشروبم که نمی‌خوری... این چه زندگی تخمی‌ایه؟»
اعصابم خرد شد و‌ جواب دادم: «چون‌ تخمیه می‌خوام‌ خودم رو‌ بکشم‌ دیگه! جق‌‌‌ هم نمی‌زنم، می‌خوابم و‌‌ توی اینترنت می‌گردم و کتاب می‌خونم و فیلم می‌بینم!»
باز خندیدی: «خب یه تنوعی بده شاید خوشت اومد. تفریحاتتم... همون جق هیجان‌انگیزتره ازشون. حالا فیلم چی‌ می‌بینی؟‌‌ پورن؟‌ بهت نمیاد فیلم‌های باحال ببینی، احتمالا از اون‌هایی که انیمه می‌بینن و با مردن شخصیت‌های تخمیش، اشک‌ می‌ریزن. کلا بهت میاد خیلی مرگ دوست داشته باشی.»
تا حد زیادی درست می‌گفتی، من عاشق مرگم. عاشق مرگ‌های رمانتیک، عاشق کتاب‌هایی‌ که در آخر شخصیت اصلی می‌میرد، عاشق فیلم‌هایی‌ که پر مرگ‌های احساسی‌ان.
اما انکارش کردم، نمی‌خواستم کسل‌کننده به نظر برسم.‌ گفتم عاشق جنایی و‌ فانتزی‌‌ و اکشنم، و دروغ هم نگفتم، فقط بخشی از حقیقت بود.
پرسیدم کجا می‌رویم، گفتی جای خاصی برای بردنم نداری و‌ فقط در آن لحظه حس کردی زدن آن حرف، درست است. و این شد که من‌ هم زبان باز کردم و گفتم، از اینکه همچین چیزی زیاد برای من هم پیش می‌آید، گفتم و بعد از تفریحات تو پرسیدم. «عام... زندگی منم تخمیه تا حدی. شب‌ها اگه حال داشتم توی بار بابام کار می‌کنم، دانشگاه هم می‌رم، فرانسوی می‌خونم، و واسه تفریح هم هر چی حسش باشه. تو دانشگاه نمی‌ری؟‌ اصلا‌ چند سالته؟»
گفتم و فهمیدم سه‌ سال بزرگ‌تری، گفتم که وقتی پانزده سالم بود از دبیرستان اخراج شدم و دیگر نمی‌توانم درس بخوانم.
خندیدی و گفتی: «فاک، بهت نمی‌اومد شیطون باشی، شبیه همون نردهایی. منم خیلی اخراج موقت می‌شدم.»
نپرسیدی چرا، ولی حالا می‌گویم. خون راه انداختم، به معنای واقعی کلمه، خون راه انداختم. من همان نرد بی‌دست و پا بودم، و تازه متوجه گرایشم شده بودم، روی مزخرف‌ترین پسر مدرسه کراش زدم.
فکر کنم مازوخیسم دارم‌. او کسی بود که همیشه مرا اذیت می‌کرد ولی من با دیدنت ضربان قلبم می‌رفت بالا و در رویاهای جنسی‌ام، می‌دیدمش.
می‌دانستم‌ این‌ها قرار نیست هیچ وقت اتفاق بیفتند، می‌دانستم من همین‌طوری هم به اندازه کافی‌ غیرطبیعی هستم و‌ گرایشم کار را بدتر می‌کند. ولی نمی‌دانم چرا این‌قدر احمق بودم، نمی‌دانم دقیقا با خودم چه فکر می‌کردم و در مغز پوکم چه می‌گذشت، درک‌‌‌ نمی‌کنم چرا آن‌قدر روانی بودم. البته، هیچ‌وقت تعادل روانی درستی نداشتم،‌‌ مطمئنا از رفتارم فهمیدی.
روز قبل ساندویچ کالباسی را که می‌خواستم به مدرسه ببرم، آغشته به کمی پودر حشره‌کش کرده بودم. می‌دانستم قرار است ساندویچم را بگیرد و درست حدس زدم. سم آن‌قدری نبود که باعث مرگش شود، فقط تهوع گرفت و به دستشویی رفت.
پشت سرش رفتم، ضعیف شده بود. حداقل بیست‌سانتی‌متر بلندتر از من بود، اما زورش دیگر به یک‌سوم من هم نمی‌رسید. چاقوی شکاری‌ای که از وسایل پدرم برداشته بودم را در آوردم و حمله کردم. ضعیف شده بود، اما خب بدن محکمی داشت! چاقویم در کمرش فرو رفت، ولی نمی‌توانست راهش را از میان آن همه عضله باز کند و جلوتر برود.
توانست فریاد بزند: «چی کار می‌کنی روانی؟» البته با لکنت. فورا چاقو را در گلوی خودم فرو بردم.
مسلما هر دو زنده ماندیم، اما من اخراج شدم و بیشتر از دوسال را در کانون بازپروری گذراندم. جراحتی که به گلویم وارد کردم، باعث شد تا ماه‌ها نتوانم حرف بزنم و چیزی بخورم. هنوز هم با پرحرفی یا بعضی از غذاها، می‌سوزد.
تصمیم گرفتی به باشگاه بولینگ برویم، گفتی در بولینگ استادی. من افتضاح بودم، نه زورش را داشتم و نه استعدادش را. تو دستت را روی شانه‌ام
گذاشتی و دست دیگرت را، روی دستم و سعی کردی نشان دهی چه‌طور باید بازی کنم.‌ هم‌چنان گند می‌زدم ولی کمی بهتر شده بودم. اما خودت واقعی عالی بودی. با هر پرتاب، تقریبا همه مهره‌ها را می‌زدی. حس تحسینم نسبت به تو بیشتر شد، تو همه آنچه بودی که می‌خواستم باشم.
جذاب، بااستعداد، خوش‌صحبت اما نه پرحرف، ورزشکار، قدبلند، خوشگذران و همزمان دانشجو. و قطع به یقین دوست‌دخترهای زیادی داشتی.
موقع برگشتن پرسیدی: «خوب بود؟ الان هم می‌خوای خودت رو بکشی؟» خندیدم و گفتم نه. گفتی ببین با یک تفریح کوچک هم ممکن است حالت بهتر شود، هر چه‌قدر هم که افتضاح باشی.
خجالت‌زده گفتم: «به خاطر تو خوش گذشت، مگرنه تنهایی اصلا جالب نیست و منم دوستی ندارم.»
دست‌هایت را روی گونه‌هایم گذاشتی و در چشم‌هایم زل زدی و به معنای واقعی، ذوبم کردی. «هر وقت خواستی، میتونی روی من حساب کنی، همیشه هستم.»
و این قشنگ‌ترین حرفی بود که تا آن موقع در زندگی‌ام، شنیدم.
احساساتم آنقدر به اوج رسیده بودند که بی‌اختیار خودم را در آغوشت انداختم و دست‌هایم را دورت حلقه کردم، تو هم مرا به خودت فشردی، آن‌قدر که نمی‌توانستم راحت نفس بکشم. چانه‌ات که بر خالف دست‌هایت سرد بود، در گردنم فرو رفت. لب‌هایت روی گردنم حرکت کردند و گفتی: «چقدر ریزی پسر.»
تا حالا هیچ‌وقت نسبت به این قضیه حس خوبی نداشتم، تو باعث می‌شدی ضعف‌های طبیعی‌ام به نظرم خوب بیایند. قبل از خداحافظی، لپم را کشیدی. همیشه از این کار متنفر بودم اما از طرف تو، نه.
وقتی وارد خانه شدم، فورا به شماره‌ات پیام دادم و از آن روز چت‌هایمان شروع شد.
یازده روز بعد، جشنواره کتاب، ملاقات بعدیمان بود. دعوتت، تصمیم واقعا سختی بود. می‌ترسیدم مزاحم باشم، می‌ترسیدم برایت حوصله‌سربر باشد، می‌ترسیدم فقط از روی تعارف گفتی دعوتت کنم و واقعا حوصله‌ام را نداشته باشی.
خوب بودی، عالی بودی، بی‌نظیر بودی. آنقدر که تک‌تک آن لحظات، می‌خواستم بغلت کنم. باز هم دستت را دور کمرم انداختی و من را به خودت نزدیک کردی و راجع‌به کتاب‌هایی که خوانده بودی، هر چند زیاد نبودند، حرف می‌زدی و نظرات من را می‌پرسیدی. می‌پرسیدی کدام کتاب‌ها را دوست دارم و گوشی‌ات را در آوردی و اسم‌هایشان را یادداشت کردی تا حتما بخوانی. هرچند، هیچ‌وقت نخواندی. عاشقت بودم.‌ احساس می‌کردم واقعی نیستی و رویایی. فکر کردم نکند دیوانه شدم و تو زاده ذهن خودمی؟ آخر تمام برخوردهایمان هم که تخیلی بوده. اما واقعی بودی. با این حال دستت را می‌گرفتم تا فرار نکنی.
کنارت پرحرف می‌شدم و دیگر از اینکه باعث خستگی‌ات شوم، کمتر می‌ترسیدم. حس می‌کردم برایت جالبم. تو بمبی از حس‌های خوب بودی و باعث اعتمادبه‌نفسم می‌شدی. هر چند، اعتراف می‌کنم گاهی برای جلب بیشتر توجهت دروغ می‌گفتم و لاف می‌زدم، اما واقعا زیاد نبود.
یکی از کتاب‌های مورد علاقه‌ات را که نخوانده بودم، برایم گرفتی، من هم یکی از مورد علاقه‌ام را برای تو. آن‌قدر عاشق هدیه‌ات شدم که تا به امروز دقیقا چهل و یک بار خواندمش. و خب تو مطمئنم هنوز آن کتابی که برایت گرفتم را نخواندی. حالا که فکر می‌کنم، چه بهتر. مطمئنا خوشت نمی‌آید و مسخره‌اش میکنی.

**یک مشکلی برای این پارت پیش اومد و‌ ممکنه خیلی غلط املایی و‌ مشکل ویرایشی داشته باشه.**

The Never Read LetterOnde histórias criam vida. Descubra agora