Pnadora - Part 5

31 11 8
                                    

وقتی که فهمیدی اولین دوست‌پسر زندگی‌ام هستی، خیلی خوشحال شدی. و نمی‌دانستی من باید بیشتر خوشحال باشم که در همه‌چیز، اولینت بودم. آن‌قدر که نمی‌خواستم از دست بدهمت، نمی‌توانستم.
پیشنهاد دادم بیایی پیشم زندگی کنی، دلم می‌خواست رابطه‌مان رسمی‌تر باشد. تنها گاهی عذاب‌وجدان می‌گیرم که یکی از دلایل این کارم، پدر و مادرم بودند.
قطعا چندان از اینکه پسرشان دوست‌پسر داشته باشد، خوششون نمی‌آمد، و حتی بیشتر از آن. دلم می‌خواست عذابشان دهم. اما باور کن تنها دلیلم همین نبود؛ این شاید فقط ده درصدش باشد.
روز به روز بیشتر از قبل از داشتنت خوشحال می‌شدم. وقتی سرکار بودم یا دانشگاه، مدام به تو فکر می‌کردم. وقتی بر می‌گشتم و خودت را در آغوشم می‌انداختی، به شکل سادیسم‌واری دلم می‌خواست بیشتر دور بمانیم تا بیشتر دلت برایم تنگ شود.
دلم می‌خواست حسودی کنی، می‌دانستم می‌کردی اما نشانش نمی‌دادی. دلم می‌خواست بیشتر ترس از دست دادنم را در دل بپرورانی.
بیشترین چیزی که اذیتم می‌کرد، هاله‌ دورت بود که تو را از من جدا می‌ساخت. می‌دانستم بیش از هر کسی خود واقعی‌ات را می‌بینم،‌ اما کافی نبود.
تو برای من شبیه دری بسته بودی‌. گنجینه‌ای از اسرار. جعبه پاندورایی پر از تاریکی اما با ظاهری مظلوم و شکننده. جعبه‌ای که نهایت تلاشم را کردم تا بازش کنم، اما باز نمی‌شد. آن قدر بسته ماند که از باز شدنش دل شستم و انداختمش دور.
ولی آن موقع، امید داشتم، واقعا امید داشتم. حتی امیدم تا لحظات آخر، باقی ماند.
نمی‌دانستم از کجا، اما همیشه کمی پول داشتی و دلت نمی‌خواست پول‌های من را خرج کنی. شاید در ابتدا خوب به‌نظر می‌رسید، اما این هم یک جداسازی بود، مگرنه؟ دور خودت حصاری می‌کشیدی تا من را برانی، با این فرض که پشت آن حصار، یک هیولا ایستاده است. حتی اگر هم هیولا بوده باشی، دلم می‌خواست ببینمت. حق داشتم ببینمت.
چند روز بعد، باز به جنون رسیدم. خب می‌دانی که مقصرش که بود، گفتم، و البته تو همیشه می‌دانی.
راستش این بار موضوع تحقیرهای پدر و مادرم، تو هم بودی، و می‌دانستم این‌گونه می‌شود، اما چیزی در موردش نگفتم. نمی‌خواستم معذب شوی، نمی‌خواستم حس کنی اضافه و باعث مشکلاتمی. حتی اگر نبودی هم آن‌ها موضوع‌های زیادی برای تحقیر کردنم داشتند که تو از همه‌شان برایم شیرین‌تر بودی.
خوابم نمی‌برد، انگار چیزی مغزم را می‌سوزاند و می‌خراشید. نمی‌دانستم‌ بیدار کردنت زشت است یا نه، اما یک‌بار که اشکالی نداشت؟!
سبد پیک‌نیک را چیدم و‌ بیدارت کردم، آن‌قدر خواب‌آلود بودی که حتی نپرسیدی قضیه چیست. کاپشنت را تنت کردم و نشاندمت در ماشین و‌ راندم. حتی نمی‌دانستم مقصدم کجاست.
برای اولین‌بار‌ بود که آن‌جا را می‌دیدم، سبز بود و باز و خلوت. همان‌چیزی که می‌خواستم. اما تو می‌ترسیدی، آخر‌ کجای آن‌جا‌ ترس داشت؟
با هم چادر انداختیم و بعد کنار آتش، سوسیس کباب کردیم. بالاخره به خودم آمدی و متوجه‌ام شدی. فهمیدی خوب نیستم. با اینکه‌ سردت بود و می‌لرزیدی، به گرمی بغلم کردی.
گفتی من کم نیستم، گفتی اینکه نمی‌توانم توقع‌هایشان‌ را برآورده کنم نشانه ضعفم نیست، گفتی‌ برای تو‌ و خیلی‌های دیگر بهترینم، گفتی گریه‌ام قلبت را به درد می‌آورد. گفتی حتی اگر در چشمت عالی نبودم هم با تمام‌ وجود،‌ دوستم می‌داشتی.
حرف‌هایت قلبم را روشن کردند، انگار می‌توانستند سیاهی‌ها را بشویند و ببرند.‌ بوسیدمت و به چادر رفتیم و برخلاف تصورم، زود خوابت برد.
نمی‌دانم چرا، اما از آن روز به شکل عجیبی گرم‌تر شدی. برای اولین‌بار بود که آن‌قدر عطش به سکس را در تو می‌دیدم‌. انگار دیگر خودت نبودی و راستش چندان از این قضیه ناراضی نبودم. البته،‌ فقط برای مدتی.
چیزی که گاه عصبی‌ام می‌کرد این بود که دلت می‌خواست من را بشناسی و می‌شناختی. تک‌تک رازهایم را می‌دانستی، تک‌تک‌ تجربه‌هایم و‌ یا حتی چیزهایی که هیچ‌وقت بیان نکرده بودم. اما من نمی‌دانستم.
چیزی جز اینکه این پسر مو خاکستری خوددار دوست‌پسرم است، نمی‌دانستم. انگار آن جعبه، قصد باز شدن نداشت.
شاید هیچ‌گاه باز نمی‌شد، یا شاید من نمی‌توانستم‌ بازش کنم. شاید هم‌ تنها چیزی درونش نبود. یعنی هنوز آن‌قدر به من اعتماد نداشتی؟
بی‌آنکه بخواهم، سرد شدم. انگار رفتارهایت چیزی جز تظاهر نبودنت، جز دیوانه‌بازی‌هایی که گاه برای جلب توجه‌ام، انجام می‌دادی. آن وقت‌هایی که نمی‌توانستی خوددار باشی و علنا حسادت را با لوس‌بازی، بیان می‌کردی. عاشق آن زمان‌ها بودم.
اما همه‌شان خوب نبودند. چند روز چیزی نمی‌خوردی، آن‌قدر که‌ از هوش رفتی. قلبم می‌جوشید، سرم درد می‌کرد. یعنی این تقصیر من بود؟ تقصیر بی‌توجهی‌های اخیرم؟‌ خودم که انتخابش نکرده بودم، اما باز‌ حتی در ذهنم، تنها خودم مقصر به شمار می‌آمدم.
تا چند روز حتی اگر می‌خواستم، نمی‌توانستم بی‌توجهی کنم. تو دوست‌پسر احمق من بودی‌. دوست‌پسر کوچک و احمق خودم.
تا آنکه، باز سرد شدم. اگر نمی‌خواستی پیشم خودت باشی، اگر قرار بود چیزی جز تظاهر و خودداری دائمی نبینم، پس رابطه‌مان به چه درد می‌خورد؟ فقط به درد سکس؟
نمی‌توانستم خانه را تحمل کنم، واقعا نمی‌توانستم. برای اولین‌بار ترکت کردم. سه روز به خانه نیامدم و مثل آواره‌ها، این‌ور و آن‌ور، در جنگل و خانه دوست‌هایم و‌ بار، می‌چرخیدم.
دلم می‌خواست وقتی که آمدم باز خودت را در آغوشم بیندازی و بگویی دلت تنگ شده. بگویی متاسفی و می‌دانی مشکلم چیست. تو ذهنم را می‌خواندی، همه‌چیزش جز این یکی را.‌
اما بغلم نکردی. نگران بودی، دلتنگ بودی، ولی نه آن‌قدری که می‌خواستم.
پرسیدی کجا بودی؟ برای تحریک حسادتت، گفتم‌ مسافرت با دوست‌هایم. شاکی پرسیدی چرا جوابت را نمی‌دادم و یا از قبل چیزی نگفتم. قمار کردم، یعنی با تحریک عصبانیتت، ممکن بود درست شوی؟
گفتم: «تو همخوابمی نه شوهرم. لازم نمی‌بینم همه‌چیز رو بهت بگم.»
و همان لحظه، شکستنت را حس کردم. تیره شدن چشمانت و لرزش شدید بدنت. از خودم‌ متنفر بودم، از تو متنفر بودم. من این را نمی‌خواستم، هیچ‌وقت نمی‌خواستم و مثل همیشه، گند بالا آوردم.
اما همچنان‌ خوددار بودی، صدایت از ته چاه می‌آمد. گفتی: «دوست‌پسرتم. نخواستم فضولی کنم، فقط بهت اهمیت می‌دم... همین.»
باز بی‌اراده دهانم را باز کردم. خودداری‌ات روانی‌ام‌‌ می‌کرد. چرا عین تصوراتم، گریه نمی‌کردی و بیایی به بغلم؟
- که چی؟ الان مثلا افتخاره؟ اصلا یادم نمیاد ازت خواسته باشم دوست‌پسرم شی، فقط گفتم‌ بیا پیشم.
می‌لرزیدی. دلم‌ می‌خواست آن‌قدر محکم بغلت کنم که محو شوی.
- اگر خسته شدی چرا بیرونم نمی‌کنی؟
- میل خودته. می‌تونی بری یا بمونی.
و رفتی. اما نه در آغوشم، تنها بی‌آنکه چیزی برداری، از خانه دویدی بیرون.

The Never Read LetterWhere stories live. Discover now