~part 1

443 71 21
                                    

صدای وزش باد , تکان خوردن شاخه های درختان در آواز هوهوی باد
خنده های بی دریغ مردم , مردمی که در جشن و شادی به سر میبردند . مردمانی که بدون توجه به آلفا یا امگا بودنشان در کنار هم خوش بودند .

ژان از شب قبل ذوق مراسم امروز را داشت , مراسمی که پس از مدت ها انجام میشد و در آن پایکوبی و رقص و نوشیدنی بسیار بود و چه چیزی برای آن آلفای سر به هوا و سرخوش بهتر از این مراسم .
دیشب قبل خواب در ذهنش رویا بافی های زیادی را راجب مراسم کرده بود , مثل اینکه میشد در این مراسم اینبار نوبت او برای انتخاب جفت و سپس پیوستن به جمع آلفاهایی که جفت داشتن میشد .

با سرخوشی لباس کنفی اش را به تن کرد و از کلبه بیرون آمد , همه مردم در تکاپو و آماده سازی مراسم بودند و طبق معمول ژان آخرین کسی بود که به جمع بقیه می پیوست , مگر میشد از خواب شیرین و دلچسب صبحگاهی اش دل بکند , باید میگذاشت تا آفتاب به اواسط آسمان برسد و از حال و هوای صبح خارج شود , سپس شاهزاده از خواب ناز بیدار میشد .

ژان با دیدن یکی از اهالی که به تنهایی و در سختی در حال بلند کردن میزی سنگین بود , فورا به سمتش رفت
ژان : پدر بویی ....بزار کمکت کنم , چرا این میز به این سنگینی رو تنهایی برمیداری ?? نمیدونی واسه کمرت خوب نیست ? باید بزاری بقیه اینکار ها رو انجام بدن نه شما که این همه مریضی و کمر درد داری , اصلا واست خوب نیستش ....راستش میدونی بعدش چ...
پدر بویی : هی هی پسر....باز تو شروع به حرف زدن کردی ?? یواش تر باباجان , من اونقدر ها هم پیر نیستم , حالا هم این میز رو کج کن بزاریمش اونجا .....آها خب یکم دیگه بچرخون..... خوبه خوبه همینجا بزارش
ژان پس از گذاشتن میز , کمرش را گرفت و آه بلندی کشید
ژان : آخخخخ....چقدر سنگین بود
پدر بویی هم روی تنه ای نشست تا نفسی تازه کند
پدر بویی : پس کی بود میگفت که من پیر شدم ?? تو که پسر تری جوون
ژان هم خودش را روی میز انداخت و آسمان را قاب نگاهش قرار داد
ژان : من هم دیگه دارم پیر میشم
پدر بویی : تو تازه بیست سالت شده ....کجا پیری باباجان ??
ژان زیر لب با خودش گفت
ژان : چون هنوز هیچ جفتی ندارم.....یعنی پیرم دیگه
با اینکه آفتاب درست وسط آسمان بود اما گرمای اذیت کننده ای نداشت , پرندگان در حال پرواز بودند و ابرهای سفید بدون توجه به دیگری در حال عبور از هم بودند .
ژان نفهمید چه شد که ناگهان از روی میز قل خورد و روی زمین افتاد , فورا دستش را روی نشیمنگاهش که روی آن فرود آمده بود گذاشت و ناله کرد , سرش را بالا آورد که نگاهش که همان خبیثی که او را این چنین انداخت افتاد که از خنده در حال غش کردن بود .

ژان : های لییییی......فقط دستم بهت نیافته
های لی : به من چه ....میخواستی اینجوری روی میز لش نکنی
ژان سعی کرد از جای خود بلند شود که درد باسنش امانش را برید و دوباره روی زمین افتاد که باعث شدت گرفتن خنده های لی شد و دیگر روی پاهایش بند نبود و در کنار ژان روی زمین نشست .
های لی : آهههه......آخ...خخ...خیلی...خخوو....ب خوب بود
ژان با مشت روی پاهای های لی کوبید و زیر لب ناسزایی نثارش کرد .
ژان : بسه دیگه....باسن درد من خنده داره ??
های لی : ههههه....وای وای نمیدونی چه شکلی افتادی که ....
دوباره با یادآوری آن صحنه خنده اش شدت گرفت , ژان هم با اینکه عصبانی شده بود اما با خنده های بهترین همدم و دوستش خودش هم خنده اش گرفت و هردو باهم میخندیدند .

♧هوس♧Where stories live. Discover now