صدای خندههای کودکان که در کنار رودخانه بازی میکردند و فارغ از دنیای بی رحم اطراف شان آب روی یکدیگر میریختند ، سرتاسر فضا را پر کرده بود .
مردان جنگی به تازگی از میدان نبرد بازگشته بودند ، در واقع به خواست خودشان هم نرفته بودند دولت این دستور را به تمام قبایل کوچکو بزرگ داده بود تا افراد خود را برای جنگی که با دولت همسایه داشتند بفرستند و حالا پس از گذشت نه ماه طاقت فرسا عده ای از آن جنگ خسته کننده به آغوش گرم خانواده شان بازگشته بودند .
دوری از جفت هایشان بی قرار کرده بود دلهای شان را ، اما صدای گریه و شیون در صدای خنده های کودکان گم شده بودند ، تمام کسانی که رفته بودند بازگشته بودند و این نشانه ای از کشته شدن آنها بود . بدون شک کسانی که دوباره جفت های خود را در آغوش میکشیدند خوشبخت بودند و کسانی که آلفای خود را میان جمعیت نمیدیدند جزو شور بختان بودند .
رئیس قبیله وانگ بزرگ هم برخلاف خواسته ی قلبی اش برای هدایت افرادش رفته بود ، با آنکه از دیدن دوباره قبیله و خانواده اش خوشحال بود اما دیدن بی قراری و ناراحتی مردمانش او را به شدت منقلب میکرد ، چاره چه بود ....وقتی هیچ قدرتی برای مقابله با دولت نداشتند و تنها باید اطاعت میکردند و چشم میگفتند و سر به زیر خم میکردند ، نتیجه اش چیزی جز پیروزی با دادن تلافاتی سوزناک بود .در پی این پیروزی بسیاری از مردم بی پناه شده بودند ، از دست دادن گوشه ای از جگرشان سخت بود جدای از اینها جنگ فشار زیادی بر مردم کشور وارد کرده بود ، کمبود غلات و برنج در این دوران چشمگیر شده بود ، مردم خودشان را با سبزیجات سیر میکردند و تمام آذوغه خود را برای سربازان جنگی میفرستادند .
وانگ بزرگ که هنوز جامه ی رزم خود را از تن درنیاورده بود و پسرانش را یک دل سیر در آغوش نگرفته بود روی سکویی بلند ایستاد ، باید مردمانش را آرام میکرد و این جزوی از وضایفش بود .
صدایش را صاف کرد و با غرشی کوتاه مردم را متوجه خودش کرد .
وانگ : نه ماه تمام گذشت ، سختی های زیادی رو در دوران جنگ به پایان رسوندیم و حالا اینجایم دوباره در کنار هم ، در آشیانه گرم دور از بوی خون و چرک ، برای این آشیانه گرم جنگیدیم ، سختی کشیدیم و خون ریختیم و حالا در آرامشیم اما ....برای این آرامش عده ای رو از دست دادیم ، این غم بزرگ نتیجه ی آرامش الان ماست ، پس از روح بزرگ میخوایم که اونها رو شاد نگه داره ...برای امشب جشنی گرفته نمیشه
سپس از روی سکو پایین آمد ، چشم های خیس مردمانش را روی خودش حس میکرد . کم کم جمعیت سمت چادرهایشان رفتند تازه آنجا بود که توانست جفت دل نگران خود را ببیند ، لبخند محو و خسته ای روی صورتش نشست و با گام های آرام به سمتش رفت دستانش را دور جفت زیبا رویش حلقه کرد و سرش را روی منبع رایحه اش گردن سفیدش گذاشت بعد از مدت ها دوری تازه گرگ ناآرامش را آرام میدید ، عطر گل های وحشی شامه اش را پر کرد و چه چیزی برای آلفای خسته و دلتنگ از این بهتر ...
نجواهای جفتش مرهمی شد برای قلب بی قرارش ، با صدای آشنایی سرش را بلند کرد ، پسرش به سمتش میدوید اینک صدانش را روی پسر کوچکش باز کرد .
وانگ : پسر عزیزم ....دلت برای بابا تنگ شده بود ؟
ییبوی کوچک پنج ساله وقتی فهمیده بود پدرش از جنگ برگشته بی صبرانه سمت قبیله دویده بود حتی چند بار روی زمین افتاد و زانوی سفیدش را خراش سرخی برداشت ، همه اینها وقتی در آغوش امن پدرش فرو رفت پوچ شد .
ییبو : خیلی خیلی دلتنگ بودم خوبه به برگشتین بابا
وانگ : بابا دیگه پیشته عزیزم
YOU ARE READING
♧هوس♧
Fanfiction💫lust زیبایی , هم میتواند لذت بخش باشد و هم دردناک لذت , هم باعث خوشنودی است و هم عذاب آور درد , تنها درد است که درد باقی میماند با همراهی شیائو ژان و وانگ ییبو 👬 داستانی از جنس : امگاورس , درام , عاشقانه , اسمات🖋