~part 5

229 57 31
                                    

ییبو روی چمن ها دراز کشیده بود و وبا چشمانی بسته در فکر فرو رفته بود , چند روزی از برگشتن شان از آن قبیله میگذشت و از همان روز در حال فکر برای راهکاری بود که آن پسر را بیاورد , اما هرچه که بود دوست نداشت خونی از این قبیله کوچک انگشت شمار بریزد , هرچند راهی غیر از این هم وجود نداشت .
یوری با رسیدن به ییبو خود را کنارش انداخت و سرش را روی دست باز ییبو گذاشت که فورا دستش را پس کشید و سر یوری محکم به زمین خورد , یوری با درد سرش را گرفت
یوری : آخخخ چته چرا همچین میکنی ?
ییبو : کی به تو اجازه داده با من اینجوری حرف بزنی ?
یوری : خو...خب خودت دیگه , اصلا اینارو ول کن رئیس , هنوز تو فکر اون آلفایی ?
ییبو : آههه آره , یه فکری واسش دارم
یوری با هیجان سر جایش نشست و دستش را زیر چانه اش زد و منتظر به ییبو نگاه کرد .
ییبو : سم 10 روزه
یوری : اما....اما اون که
ییبو : میدونم
یوری سر ییبو را بلند کرد و روی پایش گذاشت
یوری : مطمئنی ?
ییبو : بهترین کار همینه
یوری : اون آلفا ارزشش رو داره ?
ییبو از زیر به چهره یوری نگاهی کرد
ییبو : بیشتر از هرچیزی , اون پسر ثروت خالصه
یوری دستش را آهسته و بدون آنکه ییبو متوجه شود روی موهای نرمش کشید , تا حالا ندیده بود رئیس شان برای بدست آوردن کسی اینچنین مشتاق باشد , اما هرچه که بود باید انجام میشد .
یوری : زمانش کیه ?
ییبو : فردا
یوری : آهه لعنت بهت همیشه انقدر دیر میگی
ییبو با حس رایحه عجیب و آشنایی دم عمیقی کشید و پوزخندی روی لب هایش جای کرد , صدایش را کمی بالا تر برد
ییبو : یوری , یکی اینجا حسودیش شده ,  میفهمیش ?
یوری با تعجب خواست سرش را به عقب برگرداند که ییبو سرش را گرفت , با همان پوزخند شیطانی سر یوری را پایین تر آورد , جوری که تظاهر به بوسیدنش کند , با همین کار صدای پاهایی بلند شد .
هان یو : رئیس
ییبو زیر لب جوری که یوری بشنود گفت
ییبو : خودشه , مراقب باش
ییبو از روی پاهای یوری بلند شد و ایستاد.
ییبو : چی شده هان یو ?
یو نگاهی خشک به آن دو انداخت , تازه یادش آمد که بدون دلیل و تنها از سر خشم و حسادت جلو آمده , اما حالا نمیدانست که چه باید بگوید .
یو : خب ......خب , میخواستم بدونم که ....آلفاهای بعدی رو کی قراره ببریم ?
یوری : خوش گذشته بهت پسر ? سری های بعدی خودم میرم , منتظر نباش
یو : باشه....هرطور که دستور بدید
هان یو سرش را پایین انداخت و سمت قبیله حرکت کرد , هیچ فکر نمیکرد توسط یوری اینچنین حرفی را بشنود , این حرف خشمش را بیشتر کرد , طوریکه شمشیرش را برداشت و به سمت پشت قبیله حرکت کرد باید خشمش را تخلیه میکرد والا کاری دست خودش یا یوری یا رئیس که البته جرعتش را نداشت میاورد .

ییبو همانطور که به سمت قبیله میرفت , دستش را روی شانه یوری کوبید و گفت
ییبو : نباید باهاش اونطوری حرف میزدی
یوری : مگه بد حرف زدم ?
ییبو : نتیجش رو بعدا میبینی که خوب بود یا بد
اینار نگاهش را جدی کرد و با قاطعیت و کلفتی صدایش گفت
ییبو : فردا , قبل از بالا اومدن خورشید باید اونجا باشی , حواست باشه که هیچ کس نباید تو رو ببینه , کار رو که انجام دادی بدون تاخیر برمیگردی , توی ده روز آینده دوباره به اونجا میریم
یوری : خیالت راحت باشه رئیس , ناامیدت نمیکنم
ییبو : میدونم که نمیکنی , حالا برو استراحت کن تا برای فردا آماده باشی
یوری به نشانه تایید سرش را تکان داد و پس از احترام کوچکی که گذاشت به سمت چادرش رفت .
ییبو تکیه اش را به درخت داد و به صحنه مورد علاقه اش , غروب خورشید خیره شد , حس قدرت میکرد وقتی پایین رفتن و تمام شدن خورشید را میدید و این حس را به شدت میپرستید .
با تمام شدن روشنایی و گرگ و میش شدن هوا , قدم هایش را سوی قبیله برداشت , باید به کارهای انجام نشده اش رسیدگی میکرد , و تا ده روز آینده و رسیدن آن آلفا خود را مشغول میکرد .

♧هوس♧Where stories live. Discover now