ییبو روی چمن ها دراز کشیده بود و وبا چشمانی بسته در فکر فرو رفته بود , چند روزی از برگشتن شان از آن قبیله میگذشت و از همان روز در حال فکر برای راهکاری بود که آن پسر را بیاورد , اما هرچه که بود دوست نداشت خونی از این قبیله کوچک انگشت شمار بریزد , هرچند راهی غیر از این هم وجود نداشت .
یوری با رسیدن به ییبو خود را کنارش انداخت و سرش را روی دست باز ییبو گذاشت که فورا دستش را پس کشید و سر یوری محکم به زمین خورد , یوری با درد سرش را گرفت
یوری : آخخخ چته چرا همچین میکنی ?
ییبو : کی به تو اجازه داده با من اینجوری حرف بزنی ?
یوری : خو...خب خودت دیگه , اصلا اینارو ول کن رئیس , هنوز تو فکر اون آلفایی ?
ییبو : آههه آره , یه فکری واسش دارم
یوری با هیجان سر جایش نشست و دستش را زیر چانه اش زد و منتظر به ییبو نگاه کرد .
ییبو : سم 10 روزه
یوری : اما....اما اون که
ییبو : میدونم
یوری سر ییبو را بلند کرد و روی پایش گذاشت
یوری : مطمئنی ?
ییبو : بهترین کار همینه
یوری : اون آلفا ارزشش رو داره ?
ییبو از زیر به چهره یوری نگاهی کرد
ییبو : بیشتر از هرچیزی , اون پسر ثروت خالصه
یوری دستش را آهسته و بدون آنکه ییبو متوجه شود روی موهای نرمش کشید , تا حالا ندیده بود رئیس شان برای بدست آوردن کسی اینچنین مشتاق باشد , اما هرچه که بود باید انجام میشد .
یوری : زمانش کیه ?
ییبو : فردا
یوری : آهه لعنت بهت همیشه انقدر دیر میگی
ییبو با حس رایحه عجیب و آشنایی دم عمیقی کشید و پوزخندی روی لب هایش جای کرد , صدایش را کمی بالا تر برد
ییبو : یوری , یکی اینجا حسودیش شده , میفهمیش ?
یوری با تعجب خواست سرش را به عقب برگرداند که ییبو سرش را گرفت , با همان پوزخند شیطانی سر یوری را پایین تر آورد , جوری که تظاهر به بوسیدنش کند , با همین کار صدای پاهایی بلند شد .
هان یو : رئیس
ییبو زیر لب جوری که یوری بشنود گفت
ییبو : خودشه , مراقب باش
ییبو از روی پاهای یوری بلند شد و ایستاد.
ییبو : چی شده هان یو ?
یو نگاهی خشک به آن دو انداخت , تازه یادش آمد که بدون دلیل و تنها از سر خشم و حسادت جلو آمده , اما حالا نمیدانست که چه باید بگوید .
یو : خب ......خب , میخواستم بدونم که ....آلفاهای بعدی رو کی قراره ببریم ?
یوری : خوش گذشته بهت پسر ? سری های بعدی خودم میرم , منتظر نباش
یو : باشه....هرطور که دستور بدید
هان یو سرش را پایین انداخت و سمت قبیله حرکت کرد , هیچ فکر نمیکرد توسط یوری اینچنین حرفی را بشنود , این حرف خشمش را بیشتر کرد , طوریکه شمشیرش را برداشت و به سمت پشت قبیله حرکت کرد باید خشمش را تخلیه میکرد والا کاری دست خودش یا یوری یا رئیس که البته جرعتش را نداشت میاورد .ییبو همانطور که به سمت قبیله میرفت , دستش را روی شانه یوری کوبید و گفت
ییبو : نباید باهاش اونطوری حرف میزدی
یوری : مگه بد حرف زدم ?
ییبو : نتیجش رو بعدا میبینی که خوب بود یا بد
اینار نگاهش را جدی کرد و با قاطعیت و کلفتی صدایش گفت
ییبو : فردا , قبل از بالا اومدن خورشید باید اونجا باشی , حواست باشه که هیچ کس نباید تو رو ببینه , کار رو که انجام دادی بدون تاخیر برمیگردی , توی ده روز آینده دوباره به اونجا میریم
یوری : خیالت راحت باشه رئیس , ناامیدت نمیکنم
ییبو : میدونم که نمیکنی , حالا برو استراحت کن تا برای فردا آماده باشی
یوری به نشانه تایید سرش را تکان داد و پس از احترام کوچکی که گذاشت به سمت چادرش رفت .
ییبو تکیه اش را به درخت داد و به صحنه مورد علاقه اش , غروب خورشید خیره شد , حس قدرت میکرد وقتی پایین رفتن و تمام شدن خورشید را میدید و این حس را به شدت میپرستید .
با تمام شدن روشنایی و گرگ و میش شدن هوا , قدم هایش را سوی قبیله برداشت , باید به کارهای انجام نشده اش رسیدگی میکرد , و تا ده روز آینده و رسیدن آن آلفا خود را مشغول میکرد .
YOU ARE READING
♧هوس♧
Fanfiction💫lust زیبایی , هم میتواند لذت بخش باشد و هم دردناک لذت , هم باعث خوشنودی است و هم عذاب آور درد , تنها درد است که درد باقی میماند با همراهی شیائو ژان و وانگ ییبو 👬 داستانی از جنس : امگاورس , درام , عاشقانه , اسمات🖋