گاهی اوقات نمیتوانی در برابر خواسته ای مقاومت کنی، هرچقدر بیشتر جلومیروی تمایل به آن کار پیدا میکنی، حقیقتی شاید تلخ که همه در زندگی دچارش شده اند، باید آن لحظه آنجا باشی تا بفهمی وقتی ذهنت تو را از انجام کاری منع میکند و قلبت تند تر از هر لحظه میتپد تا فقط جلوتر بروی و لمسش کنی، بین خواستن و نرفتن دو راهی سختی ایجاد میشود که نخواستنش ارداه ای قوی و رفتنش قلبی بزرگ میخواهد، اما این کوبش های لعنتی قلب را تنها با رسیدن به خواسته اش میتوانی آرام کنی، پس مثل همیشه دکمه خاموشی ذهن را میزنی و قلب را به تخت پادشاهی بدنت مینشانی، حالا که اختیار را دست او سپرده ای بدون عذاب وجدان و با چشمانی که برق میزند سراغش میروی آرام آرام، باید از هر لحظه اش لذت ببری، عملی که دوست داشتنی بود و بدون شک وقتی ذهن به حالت روشن خود بازگردد عذاب وجدان شاید هم تنفر از خودت را جای آن حس خوب بنشاند، حالا ذهن خاموش بود پس اشکالی نداشت تنها لذت و شهوت را حس کرد، شهوتی از جنس درد و نیاز ...
ییبو سرشار از نیاز شده بود، چندین سال بود که این حس را تجربه نکرده بود حال با یک خطای کوچک، فراموش کرده بود داروی مخصوصش را با خودش بیاورد، هرجا میرفت آن را گوشه پیراهنش میزاشت نزدیک تر از هرچیزی به خودش، تا خیالش از اینکه او را دارد راحت باشد اما حالا نمیدانست به کدام دلیل آن را با خود نیاورده و اینچنین رسوا شده، درد هیت او را زمین گیر کرده بود، دردش از خواستن بود، رایحه ی ژان هر لحظه برایش خواستنی تر میشد، رایحه ای که هیت شدن او را حس کرده بود، شرم آور بود دردی که سالیان سال با دارویی که پدرش به او میداد مخفی کرده بود، عرق سرد روی تنش نشسته بود میان خواستن و نرسیدن دست و پا میزد.
آن لحظه هیچ چیز برایش مهم نبود، خیسی پشتش او را بی قرار تر میکرد، کی فرصت کرده بود آنقدر شهوت برانگیز شود ؟ نگاه خمار و دردناکش را بالا آورد و به ژان دوخت .
ژان میخکوب سرجایش ایستاده بود هنوز باور اینکه ییبو یک امگاست برایش سخت بود، اما این رایحه دروغ نبود، امگایی که جلویش پاهایش را بهم میمالید تا خارش پشتش را رفع کند یک دروغ نبود، بلکه او همان ییبویی بود که روز قبل آهن داغ را روی سینه اش گذاشت، از کجا باید این پارادوکس ناگهانی را باور میکرد ؟رایحه ای که کل کلبه را در بر گرفته بود، حالش را دگرگون میکرد، او یک اصیل بود و زودتر از آلفا های معمولی وارد رات میشد، باید جلوی خودش را میگرفت، باید همان لحظه کلبه را به سرعت ترک میکرد تا نبیند امگایی که چشم هایش او را فریاد میزد .
درست در یک لحظه چشم هایش به رنگ اقیانوسی آبی درآمد ، گرگ اصیل بیدار شده بود دیگر حتی اگر میخواست هم توانایی رفتن از آنجا را نداشت .
ییبو با حس رایحه ای قوی ، مشابه با بوی جنگل همانقدر سرد و دلهوره آور ، باری دیگر به ژان نگاه کرد، چیزی که انتظارش را داشت رسیده بود ، پس همه چیز همانطور بود که حدس میزد .
YOU ARE READING
♧هوس♧
Fanfiction💫lust زیبایی , هم میتواند لذت بخش باشد و هم دردناک لذت , هم باعث خوشنودی است و هم عذاب آور درد , تنها درد است که درد باقی میماند با همراهی شیائو ژان و وانگ ییبو 👬 داستانی از جنس : امگاورس , درام , عاشقانه , اسمات🖋