~part 4

226 52 24
                                    

ژان , شب ناآرامی را گذراند , لی آنقدر در آغوشش اشک ریخت که کم کم گریه هایش تبدیل به هق هق شد و به سختی توانست به کلبه شان برود , جو قبیله به شدت متشنج بود در اطراف قبیله گویی رایحه ترس و اندوه در هم آمیخته و فضای خفقان آوری را درست کرده بود .
آن شب حتی میترسید زیر نور ستارگان و ماهی که حلالی شکل بود و همیشه از دیدنش غرق در لذت میشد بخوابد , داخل کلبه شان هم به همین شکل بود , مادرش ناگهان زیر گریه میزد و پدرش با آنکه خودش هم در جودش ترس داشت اما به هر روشی که ممکن بود سعی در آرام کردن جفت و همسرش داشت .

فکر حرف های ملکه ماه ژان را تا نیمه های شب بی خواب نگه داشت , زمانی که خوابش برد هم کابوس های خون آلودی که میدید از بیدار شدنش جلوگیری میکرد , در خوابش که همچون واقعیت واضح و شفاف بود , افرادی را دید که با خنجر های کوچک شان , شاهرگ مردم را میزدند و خون بر کل قبیله جاری شده و از همه جا فواره میکرد , آنقدر این عمل وحشیانه را انجام دادند تا دیگر جایی بدون خون سرخ باقی نماند , تنها ژان مانده بود که با چشمانی وحشت زده به قبیله نگاه میکرد , چندین بار دهانش را باز کرد تا فریاد بزند , کمک بخواهد از منجی که نمیدانست کیست ....اما دهانش باز نشد , گویی از بدو تولد لال به دنیا آمده , با نزدیک شدن فردی که با خنجر خونین اش در حال نزدیک شدن به ژان بود , با تمام توان سعی کرد فریاد بزند که ناگهان از کابوسی که نصف عمرش را تمام کرد پرید ...

سرجایش نشست , صورتش گلگون و دانه های عرقی که همچون باران روی صورتش باریده بود , قلبش تند تند میزد انگار که میخواست از قفسه سینه اش بیرون بیاید و خود را به یک باره راحت کند , نگاهش به پنجره کلبه افتاد , خورشید در حال طلوع بود و هوا رنگ گرگ و میش را به خود گرفته بود , با آنکه فهمید تمام آنچه که دیده خواب که نه کابوسی دردناک بوده , اما هنوز هم لرزی بر روی تنش بود .
بدون آنکه پوششی روی بالاتنه اش بپوشاند , از کلبه خارج شد , برخورد نسیم بر روی پوست برهنه اش لرزی دوباره را به تنش انداخت , اهالی قبیله هنوز در خواب بودند و برای ژان که تا آمدن آفتاب در اواسط آسمان به خواب میرفت دیدن این وقت از صبح شگفت انگیز و باور نکردنی بود , دست هایش را در بغل گرفت و سمت چشمه به راه افتاد .

در راه مدام تیکه هایی از خوابش مقابل چشم هایش جان میگرفت و هربار ژان با تکان دادن سرش سعی در نادیده گرفتن آنها داشت , امیدوار بود این بار هم آب بتواند ذهن ناآرامش را رها و پاک سازد , به چشمه که رسید هوای خنک و با طراوت را مهمان ریه هایش کرد , پوششی که به تن داشت را خارج کرد و وارد آب شد , ابتدا سرمای آب پشیمانش کرد اما سعی کرد کمی در آب بماند تا تنش عادت کند , پس از گذشت چند دقیقه آب روی تنش نشست , تا گردن به زیر آب رفت و چشمانش را بست , با بسته شدن چشم هایش دوباره همان صحنه ها روی چشم هایش پدید آمدند , این بار سرش را هم به زیر آب برد , تا جایی که نفسش یاری میکرد در زیر آب ماند , با دم عمیقی از زیر آب بیرون آمد , چند بار دیگر این کار را تکرار کرد , گویی هربار با این کار ذهنش خالی میشد و خنکای آب پریشانی اش را میشست و با خود میبرد .

♧هوس♧Where stories live. Discover now