آرام درون آب نشسته بود تا تصویر آن ساکن شود ، حالا صورتش را روی زلالی آب چشمه میدید ، نیمی از پوستش تیره و بد ریخت شده بود و این بدتر از چیزی بود که تصورش را میکرد .
چشمانش را محکم بست و با دستش ضربه محکمی روی آب زد و فریادی از روی درد کشید .
برخلاف قبل تنفر پیدا کرد از هرچه که به شفافی و زلالی آب بود .
ییبو که به درخت تکیه داده و چشمانش را مهمان کمی خواب کرده بود با فریاد ژان از جای خود پرید و فورا به سمتش رفت .
صورت آلفا سرخ شده بود و از عصبانیت نفس نفس میزد .
ییبو : هی ژان ...چی شده ؟ فریادت برای چی بود ؟؟
ژان نگاهی به ییبو انداخت ، او همچنان زیبا بود اما خودش همچون دیوی سیاه و زشت شده بود .
نگاهش را از ییبو گرفت و بدون جواب دادن از آب بیرون آمد و تن لختش را در برابر چشمان وحشی ییبو به نمایش گذاشت . لباس هایش را به تن کرد و سمت قبیله راه افتاد اما هیچ دلش نمیخواست کسی او را با این صورت ببیند ، پارچه ای که به کمرش بسته بود را باز کرد و روی صورتش کشید ، همچنان وم و بالای چشمش پیدا بود اما بهتر از کامل دیده شدن بود ، صدا زدن های ییبو را نادیده گرفت و به راهش ادامه داد .به قبیله که رسید با چادری که حالا تبدیل به خاکستر های تیره رنگ شده بود روبه رو شد ، چه خوب که چیزی با ارزشی در آن نداشت ، آه چادر خاکستر شده زل زده بود که پریدن جسمی سنگین روی تنش را حس کرد .
شوکه شده به فرد نگاه کرد و با دیدن لی که خود را در آغوش ژان انداخته بود نفس راحتی کشید .
لی : ژان ....ژان تو حالت خوبه ؟ من متاسفم متاسفم همش تقصیر من شد نباید اون شب مست میکردم من رو ببخش
ژان : آروم باش چیزی تقصیر تو نیست
ژان ، دستان لی از دورش را باز کرد و او را کنار زد .
ژان : حالا باید کجا بمونیم ؟
لی از سردی رفتار ژان متعجب شده بود و با کمی من و من گفت
لی : اون ...اونجا یه چادر جدید برپا شده برای ما
لی دستش را سمت صورت ژان برد که با غرشی از سوی ژان دستش را پس کشید .
ژان چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید و با قدم های سنگین به سمت چادر جدید شان رفت ، نگاه های دزدکی و خیره مردم روی صورتش را نادیده گرفت و سعی کرد قلبش را آرام کند و به هیچ کسی به جرم نگاه خیره حمله نکند .به محض وارد شدن به چادر ، اطراف را برای پیدا کردن آئینه گشت اما هیچ چیزی جز تعدادی لباس و وسایل ضروری پیدا نکرد با عصبانیتی که گریبان گیرش شده بود ، لباس هارا به گوشه ای پرت کرد و گوشه ای از چادر در خودش جمع شد .
نمیدانست به خاطر کدام اشتباهش این بلا بر سرش آمده ؟ گرگ سپید را از خودش آزرده بود و حالا به این روز افتاده بود تنها چیزی که به آن تکیه داشت زیبایی اش بود آنهم نیمی از آن سوخته بود و تیره و کدر شده بود .
نفهمید کی صورتش خیس از اشک شد ، آخرین باری که گریه کرده بود را به خاطر نمیآورد ، شوری اشک هایش زخم روی صورتش را تازه میکرد و سوزشش را بیشتر و در آور تر ، یعنی تقدیر او همینجا به پایان میرسید ؟
لی بیرون از چادر صدای گریه درد آور دوستش را شنید و قلبش شکست و هیچ کاری نتوانست انجام دهد میدانست اگر نزدیکش شود باعث عصبانیت بیشترش میشود پس تنها از دور شاهد درد کشیدنش بود .
YOU ARE READING
♧هوس♧
Fanfiction💫lust زیبایی , هم میتواند لذت بخش باشد و هم دردناک لذت , هم باعث خوشنودی است و هم عذاب آور درد , تنها درد است که درد باقی میماند با همراهی شیائو ژان و وانگ ییبو 👬 داستانی از جنس : امگاورس , درام , عاشقانه , اسمات🖋