ژان آرام خوابیده بود ، در دنیایی دیگر مکانی سرشار از سکوت که تنها صدای آن جوشش چشمه بود .
اطرافش سرسبز و درختان سرو قد کشیده دور تا دورش را گرفته بود ،قدم هایش را. به آرامی برمیداشت و از تنهایی و سکوت لذت میبرد نزدیک چشمه شد آب گرم از دورنش میجوشید کمی صبر کرد تا آب زلال شود ، چهره اش روی آب نقش بست به همان زیبایی همیشه بود گونه هایش سرخ و لب هایش قرمز موهایش به زیبایی بسته شده بود و لباس قرمز رنگ روی تن سفیدش به شدت نشسته بود ، دستش را روی صورتش کشید صاف همچون آب هیچ لکی روی آن وجود نداشت که خاطرش را آزرده کند و همین دلیلی شد برای خوب بودن حالش .
هوس آب تنی در آن چشمه پاک به جانش افتاده بود همین که خواست لباسش را در بیاورد و وارد آب شود صدای زوزه خاصی به گوشش رسید ، از تکان خوردن علف ها نزدیک شدن گرگ را حس کرد . منتظر ماند تا گرگ خودش را نشان دهد .
از میان علف ها گرگی سفید رنگ پدیدار شد ، آنقدر سفید که همچون گلوله های برفی یا ابرهای نرم و سفید بود ، ژان از دیدنش حیرت زده شد این همه زیبایی را تا کنون در هیچ گرگی ندیده بود .
فکر نمیکرد که گرگ قصد حمله داشته باشد ، نزدیکش شد و مقابلش نشست ، گرگ پوزه خود را به دست ژان مالید و غرش های ریزی کرد .
ژان از نرمی پوست گرگ روی دستانش خنده اش گرفت ، این همه لطافت برای این گرگ زیادی بود .
در چشمان گرگ زل زد ، آبی چشمانش در برابر سفیدی تنش تضاد زیبایی را به وجود آورده بود درون آن چشم ها خودش را دید ، نه به آن شکل که آنجا بود بلکه گرگ سیاه رنگی با چشمانی هم رنگ دریا دید آن گرگ خودش بود .
گرگ سفید سرش را جلوتر آورد و گردن ژان را بویید ، روی آن را لیس زد .
ژان از اینکه این گرگ آنقدر خود را نزدیک کرده و کنار گردنش درست جایی که منبع رایحه خاصش بود را بوییده مثل همان کاری که گرگ های جفت شده میکنند اما این گرگ چه کسی بود ؟
دهانش را باز کرد تا سوالش را به زبان بیاورد اما هیچ چیزی از حنجره اش خارج نشد ، بارها تلاش کرد اما نتوانست صدایی ایجاد کند .
با پریشان حالی به گرگ که حالا روی دستانش مقابلش نشسته بود نگاه کرد ، گویی گرگ ذهنش را خوانده باشد ، صدایی نشنید اما از ذهنش آن صدا را شنید .
« نترس آلفا ....تو توی دنیای مایی عجیب نیست که نتونی حرف بزنی »
آن دنیا چه مکانی بود ...؟ چرا این گرگ سرشار از آرامش بود ؟ و چندین چرایی که نمیتوانست آنها را بگوید ، کنار گرگ نشست و ناخواسته سرش را روی تنش گذاشت اشکالی نداشت که در این دنیای ناشناخته کمی خود را آرام کند .
گرگ زوزه ای از خوشحالی کشید و گذاشت تنش جای نرم و آرامی برای آلفا باشد .« خوشحالم که بهم اعتماد کردی در واقع این تقدیر ماست.....من به وجود اومدم تا تو رو به آرامش برسونم و تا آخر عمرم ....از وقتی که اولین نفس رو کشیدم تا زمانی که آخرین نفس از جونم میره به تو تعلق داشته باشم »
ژان سرش را کمی جابهجا کرد ، حرف کمی او را به فکر فرو برد و تنها چیزی که برایش مجهول بود هویت این گرگ سفید بود ، که این سوال هم از گرگ دور نماند .
« میخوای بدونی من کی هستم ؟ من جفت تقدیره شده توام ...برای همینه که آنقدر آرومی من تنها کسی هستم که میتونم صدای ذهنت رو بشنوم ، تنها کسی که میتونه روح پریشونت رو تسکین بده ....ام اینکه من چه کسی هستم رو باید خودت تشخیص بدی ، من منتظرت میمونم تا روزی که خودت به سمتم بیای ، اون وقت من خودم رو نشونت میدم و تا آخرین لحظه زندگیم کنارت میمونم »
اما چگونه باید متوجه میشد ؟ از کجا هویت این گرگ سفید که از قضا جفتش بود را تشخیص میداد ؟
« فقط باید به نشونه ها توجه کنی ....اونها تو رو به من میرسونن ، یادت باشه تو هرجا هم بری ، منکر این نمیتونی بشی چون من جفت مقدر شده برای تو هستم »
جفت مقدر شده ، مدت زیادی بود که فکر میکرد از این کلمه فاصله گرفته تمام آنچه که به جفتش مربوط بود را به اعماق ذهنش فرستاده بود و این موضوع گاهی برایش خنده دار میآمد .
ژان با بوییدن رایحه ای از عطر گل های بهاری و شب بو در کنار چشمه میان آن درختان سرو ، چشمانش را بست ، حس خوب تمام وجودش را در بر گرفت و احساس سبکی همچون پر او را به اعماق آسمان ها کشاند ، در هوای ابری خود معلق بود که با شنیدن صدایی که نامش را صدا میزد چشمانش را باز کرد .
YOU ARE READING
♧هوس♧
Fanfiction💫lust زیبایی , هم میتواند لذت بخش باشد و هم دردناک لذت , هم باعث خوشنودی است و هم عذاب آور درد , تنها درد است که درد باقی میماند با همراهی شیائو ژان و وانگ ییبو 👬 داستانی از جنس : امگاورس , درام , عاشقانه , اسمات🖋