همه چیز در یک لحظه رخ داد ، درست همان وقتی که چشمانش در سیاهی چشمان فرد مقابلش خورد فرو ریختن قلبش را درست همانجا حس کرد .
لبخندی زیبا همان چیزی بود که در آن لحظه احتیاج داشت .
....: آلفای اصیل تو واقعا زیبایی
ژان شوکه شده از چیزی که شنیده بود قدمی به عقب رفت
....: بیا اینجا آلفا
ژان : تو ...تو یه آلفایی
.....: تعجب کردی ؟
ژان : خب تا حالا با یه آلفا.....
ناگهان یاد تنها رابطه اش با ییبو که اوهم آلفا بود افتاد
ژان : من آماده ی خدمتم
آلفا به میز مقابلش اشاره کرد و او را به نشستن دعوت کرد ، همه چیز در آن شب برای ژان عجیب بود ، هنوز هم برایش رابطه داشتن با یک آلفا سخت و البته که دردناک بود با تردید مقابل مرد که در حال پر کردم جامش بود نشست .
آلفا چشم های مشکی اش را به ژان دوخت ، همانطور که حدس میزد او از ماهیت واقعی خود بی خبر بود .
جامی را کنار ژان گذاشت و دستش را زیر چانه اش زد و سرشرا بالا آورد .
بازهم آن چشم های مشکی تمام وجودش را لرزاند نوازش های مرد روی سرش کم کم پایین تر آمد و روی تنش نشست آنقدر آرام همچون برخورد نسیم خنک در گرمای سوزناک بود و ژان این حس را دوست داشت ، خودش را جلوتر کشید تا رایحه خاص این مرد و نوازشش را بیشتر حس کند اولین رابطه ای بود که بیشتر میخواست و دلیلش را نمیدانست .
آلفا وقتی تمایل ژان به خودش را دید ، لبخند کجی زد و دستش را کشید ، او را روی پوستین انداخت و به چشمان خمار شده ژان نگاه کرد نیاز را میشد در چشمانش دید و او همین را میخواست .هنوز ضربان قلبش تند میزد و دانه های ریز عرق در سرتاسر بدنش نشسته بود ، لحظه ای از سرما به خودش لرزید که از چشمان تیز آلفا دور نماند ، ژان را به خودش نزدیک تر کرد و رویش را کشید .
ژان متعجب بود تا حالا رابطه ای اینچنین نداشته بود ، رابطه ای که در آن لذت برده بود با آنکه درد هم چشیده بود اما لذت را با تمام وجودش حس کرد ، این مرد که بود که از وقتی آن را دید جذبش شد و کشش خاصی را نسبت به او حس میکرد ، درست وقتی در چشمان مشکی اش خیره میشد .
با دردی که داشت از جایش بلند شد و شروع به پوشیدن لباس هایش کرد ، مرد هم تنها پوششی را روی دوشش انداخت ، جام شرابش را پر کرد و به ژان نگاه کرد ، این آلفای خاص را که مانند خودش اصیل بود باید بدست میآورد هر طور و به هر قیمتی که شده اما میدانست که هنوز وقت آن نیست .
ژان مقابلش ایستاد و سرش را به نشانه احترام خم کرد
ژان : من دیگه میرم.....از شما ممنونم
آلفا : نمیخوای اسم من رو بدونی ؟
ژان : اوه البته اگه میشه
آلفا : میتونی من رو فن مینگ صدا کنی.
ژان لبخندی زد و زیر لب به آرامی اسمش را صدا زد .
فن مینگ : حالا میتونی بری
ژان دوباره احترامی گذاشت و از در بیرون رفت ، کمی دورتر یوری را دید که در حال نوازش اسبش است ، با قدم های آرام به سمتش رفت ، با آنکه این رابطه را دوست داشت اما باید دردش را هم تحمل میکرد ، هنوز به یوری نرسیده بود که متوجه آمدنش شد .
یوری : بالاخره اومدی پسر ...خوش گذشت ؟
ژان : اذیت نکن یوری زودتر بریم ....راستی این مرد کیه ؟
یوری سوار بر اسب شد و مانند آمدن ژان را جلوی خودش نشاند .
یوری : برای چی میخوای بدونی ؟
ژان : خب تا حالا فقط با امگاهای اشرافی بودم و اینبار عجیب بود که یه آلفا رو میبینم ....اما اون با اشراف زاده های دیگه خیلی فرق داشت اون کیه ؟
یوری : چه فرقی داره که کیه در هر صورت ما پول مون رو گرفتیم و توهم کارت رو انجام دادی
حقیقت همچون سیلی دردناکی روی صورتش نشست ، چه فرقی داشت با چه کسی هم خواب میشود در هر حال کار او این بود .
YOU ARE READING
♧هوس♧
Fanfiction💫lust زیبایی , هم میتواند لذت بخش باشد و هم دردناک لذت , هم باعث خوشنودی است و هم عذاب آور درد , تنها درد است که درد باقی میماند با همراهی شیائو ژان و وانگ ییبو 👬 داستانی از جنس : امگاورس , درام , عاشقانه , اسمات🖋