چهره ژان سرخ شده بود نمیدانست از شرم یا از عصبانیت ، نگاهش سرگردان داخل اتاق میچرخید ، اصلا نمیدانست اسم این حس عجیب که یک لحظه تمام وجودش را در بر گرفت چه بود ،حسی که تاکنون آن را تجربه نکرده بود اما هرچه که بود بازهم ته دلش کمی آن حس را میخواست و وسوسه ای برای دوباره تجربه کردنش در دلش افتاد .
سرش را محکم تکان داد تا این افکار ویران کننده را از خودش دور کند ، ییبو نگذاشت آلفای جوان بیشتر از این خودخوری کند ، دستش را گرفت و او را کنار میز پر از غذا نشاند و تکه ای غذا را جلویش گرفت .
ژان حواس پرتی را کنار زد و دست ییبو را کنار کشید ، با اخم به آلفا نگاه کرد حالا هزاران سوال در ذهنش وجود داشت .
ژان : چرا این کار رو کردی؟
ییبو : آه این یه رسم خوش آمدگویی به اهالی جدید این قبیله ، ببینم تو که بدت نیومد ؟
ژان : چه رسم عجیبی خب نه یعنی آره نه نمیدونم تا حالا این حس رو نداشتم ، اصلا تو کی هستی؟ من هیچ چیزی راجب تو نمیدونم !
ییبو : خودم رو معرفی نکردم؟ من وانگ تیان ییبو ، رئیس قبیله سوبان هستم ، در اصل چهارمین وارث این قبیله .
ییبو نگذاشت ژان حرف دیگری بزند ، دستش را دوباره گرفت و او را به بیرون از چادر کشاند ، با خوردن هوای نسبتا سرد به صورتش ، تنش لرز خفیفی کرد که از چشم ییبو دور نماند .
ییبو : هوای اینجا اکثر اوقات سرده ، برخلاف قبیله خودت البته کم کم بهش عادت میکنی
ژان دستانش را در آغوش کشید و چهره اش از این موضوع درهم رفت ، به هیچ وجه از سرما خوشش نمیآمد
ژان : این اصلا خوب نیست ، من تا کی قراره اینجا باشم ؟
ییبو : تا وقتی که من بگمژان ناراضی از این حرف چهره اش را بیشتر درهم کشید ، اطراف قبیله را سرتاسر کوه احاطه کرده بود ، بوی رودخانه ای در همین نزدیکی به مشام تیزش خورد ، مردم هر کدام مشغول به کاری بودند و جالب بود که با دیدن آلفای کنارش سرتکان میدادند و احترام میگذاشتند ، همه حس خوبی به رئیس شان داشتند و این را از لبخند های روی صورتشان میشد فهمید .
چادر های کوچک و بزرگ ، گرداگرد هم برپا شده بودند و در مرکز آنها چادری بزرگ و خاص تر برپا شده بود که بدون شک برای همین آلفا بود ، ژان و ییبو در اطراف قبیله قدم میزدند و این نگاه پر تعجب ژان بود که همه جا سرک میکشید ، در واقع تا کنون دنیای کوچک خود را که در قبیله اش خلاصه میشد را دیده بود و رویا پردازی هایش چیزی بیشتر از جفت گیری با امکانی محبوبش نبود ، با یادآوری لونا غم تمام وجودش را گرفت .فکر اینکه دیگر زیبارویش با آن موهای بلند و تن سفیدش را نمیبیند ، یا اینکه اگر در نبود او جفت دیگری شود همه این افکار همچون خوره ای به جانش افتاد و این رایحه تلخش بود که ییبو را متوجه خودش کرد .
ییبو متوجه شد که دیگر حواس آلفای کوچک به اطرافش نیست و در فکر فرو رفته ، هرچه که بود رایحه تلخ غم و عصبانیت در هم آمیخته شده بود طوریکه که هرکس را متوجه میکرد .
ییبو مسیرشان را سمت رودخانه تغییر داد ، بدون شک هوای امگاهای قبیله اش را داشت ، این رایحه که به شدت قوی بود روی جسم شان تاثیر خوبی نداشت ، با رسیدن به رود خانه ییبو شانه های ژان را گرفت و در چشمانش زل زد .
ییبو : بهتره فورا این تلخی رو تموم کنی ، هیچ دلم نمی خواد کاری رو به زور انجام بدم پس تمومش کن آلفا
ژان چشمانش را بست و با چند نفس عمیق احساساتش را کنترل کرد ، خودش را عقب کشید هرچند گرمای دستان این مرد برایش لذت بخش بود درست از وقتی که رسم ورود را انجام داده بود دوست داشت هر لحظه در کنارش باشد ، این حس مسخره را با تکان دادن سرش کنار زد ، بهتر بود به سوالات ذهنش رسیدگی میکرد .
ژان به رود خانه نگاه کرد ، تصویرش در کنار کوه ها به شدت زیبا بود ، درست همان چیزی بود که در قبیله اش نظیرش را نداشت ، شاید تا کنون مکان مورد علاقه اش همین باشد .
ژان : من باید چی صدات کنم ؟
ییبو : اومم مثل بقیه ، رئیس یا ارباب
ژان : چرا باید اینطوری صدات کنم ؟ تو برای ارباب شدن یکم کم سن نیستی ؟
ییبو خنده ای بلند کرد و موهای ژان را بهم ریخت .
ییبو : من خیلی هم کم سن نیستم بچه جون
ژان موهایش را درست کرد و با اخم به ییبو نگاه کرد
ژان : من بچه نیستم
ییبو تا خواست جوابش را بدهد ، هان یو با قدم های سریع خودش را به ییبو رساند ، نیم نگاهی به ژان انداخت و فورا به ییبو گفت
یو : رئیس ، سر دسته °وایی ها به اینجا اومده
ییبو با شنیدن این نام ، صورتش گر گرفت و چهره اش از حالت شادی که داشت در آمد ، خشم سرتاسر چهره اش را گرفت و با جدیت سمت قبیله به راه افتاد ، حین راه دو آلفای جدید را به یو سپرد و یو برخلاف میلش مسولیت بعدی را به عهده گرفت .
YOU ARE READING
♧هوس♧
Fanfiction💫lust زیبایی , هم میتواند لذت بخش باشد و هم دردناک لذت , هم باعث خوشنودی است و هم عذاب آور درد , تنها درد است که درد باقی میماند با همراهی شیائو ژان و وانگ ییبو 👬 داستانی از جنس : امگاورس , درام , عاشقانه , اسمات🖋