~part 21

215 46 15
                                    

درمیان سکوت و آرامشی که جنگل تاریک و مخوف به خود گرفته بود ، ژان از حجم عمیق سوزشی که میان سینه اش وارد شده بود ، خاموشی جنگل را با صدای فریاد دردناکش از بین برد .
پس از رد عمیق سوختگی که روی صورتش ایجاد شد ، این بار داغ مثلثی شکلی درست وسط سینه اش نشست، شاید صدایی که در یک لحظه درست قبل از آنکه حنجره اش را به فریاد بیاندازد، شنید همان صدای سوختن لایه نازک پوستش بود و بدون شک بویی که روی مویرگ های حساس بینی اش نشست همان اثر سوختن بود و چه بی رحمانه بود داغی سوزناک که بدون هیچ گناهی پوستت را بخراشد و بسوزاند .
هنوز جای شلاق ها به خوبی ترمیم نشده بود که زخم جدیدی به تنش وارد شد ، دیگر طاقتش زیاد شده بود در برابر درد آنقدری مقاوم شده که بازهم از حال نرود ، فقط روی زمین افتاد و چشمانش را پس از چندین بار فریاد پیاپی بست ، خون از میان سینه سرخش جاری شد و تا زمین چکید ، کلبه بوی خون گرفته بود .

ییبو پس از آنکه میله داغ را میان سینه ژان قرار داد ، آن را گوشه ای پرت کرد ، دو گرگ سیاه و سفید در جنگ با یکدیگر بودند یک لحظه کوتاه هم ذهنش آرام و قرار نداشت ، مدام به یکدیگر دندان تیز نشان میدادند و چنگال های تیز خود را روی پوستین هم می‌کشیدند ، همین باعث شد ییبو سرش را محکم در دست بگیرد و روی زمین بیافتد، این جنگ کهنه که دوباره غبار روبی شده بود او را خسته کرده بود ، چشمانش را که باز کرد دوباره رنگ همیشگی برگشته بود گرگ سفید توانسته بود قدرت را به دست گیرد اما چه حیف که به کوتاهی ثانیه ای بود، همین که خواست به سمت ژان برود و از او دلجویی کند دوباره گرگ سیاه به میدان آمد، گویا این جنگ به این زودی پایان نداشت ، آتش بس او برابر با کشته شدن خودش بود .
بار دیگر از جا بلند شد ، توجهی به ژان که درخود جمع شده بود و صدای ناله های آرامش و رایحه ای که درد را فریاد میزد ، به خوبی احساس میشد، از کنج کلبه درون جعبه ای چوبی، ظرف مرهمی که مخصوص همین درد هایی بود که به خوبی آنها را میفهمید را برداشت .

مقابل ژان نشست و مقداری از مرهم را با انگشتانش برداشت، کمر ژان را صاف کرد و آن را روی زخم که هنوز از آن خون بیرون می‌چکید کشید ، سوزش ناگهانی ناشی از مرهم صدای بلند فریاد ژان را درآورد.
ییبو از جا بلند شد و انگشتانش را با گوشه لباسش پاک کرد.
ییبو: این خیلی زود خوبت می‌کنه فقط باید یکم سوزشش رو تحمل کنی، خیلی خوب میفهمم چه حالی داری ، بهتره آروم باشی تا کمتر کاریت داشته باشم آلفای خوب
ژان نفس نفس زنان نشست ، هنوز هم سوزش وصف نشدنی سینه اش را از هم می‌شکافت .
ژان: تو یه دیوونه شدی ، هیچ میفهمی داری چیکار می‌کنی ؟ نکنه یادت رفته اینجوری نمیتونم هیچ سودی برات داشته باشم ، تو داری به خودت آسیب میزنی نه من
ییبو با صدای بلندی خندید ، همانطور که حدس میزد سوژه این‌بارش هم بسیار مناسب و سرگرم کننده بود .
ییبو: نکنه تو یادت رفته که خیلی وقته مثل بقیه برام سودی نداری، هرچند اگه اون اصیلی که بهت علاقه پیدا کرده رو نادید بگیریم که همونم همیشه پول خوبی بابتت بهم داده پس نترس تو یه اصیلی خیلی زود اون جای زخم ها محو‌میشه اونقدر که دیگه یادت نمیاد چی‌ به روزت اومده ، تنها کاری که باید کنی تحمله...

♧هوس♧Where stories live. Discover now