~part 3

238 57 20
                                    

ژان و لی با سرعت از جای خود بلند شدند و به سمت قبیله رفتند , صدای جیغی که شنیدند رعشه ای به جان شان انداخت که بیخیال تن و بدن خیس شان شدند .
با رسیدن به قبیله مردم به دور ملکه ماه جمع شده بودند , ترس و حراس را به وضوح میشد در مردم دید و این نشانه خوبی نبود .

رایحه ترس بر قبیله حاکم شده بود و آلفاهای جفت دار سعی در آرام کردن جفت شان داشتند , ژان مردم را کنار زد , پدرش با حالی ناآرام در کنار ملکه ماه نشسته بود , ژان نزدیکش رفت و روبه پدرش گفت
ژان : بابا....چه اتفاقی افتاده ?
پدر ژان : نگران نباش پسر ....چیز خاصی نیست
ملکه ماه وقتی نگاهش روبه ژان افتاد , با قدم های لرزانش از جای خود بلند شد و صورت ژان را میان دستانش گرفت .
ملکه ماه : این زیبایی .....وای از این صورت زیبا که روزی باعث پشیمانیت میشه , تو.....باید مراقب خودت باشی , گرگ سپید همیشه همراه تو خواهد بود پس هیچ وقت نترس , نترس
ژان رخنه کردن ترس را درون وجودش حس کرد و چشمانش از حرف هایی که شنیده بود گشاد شد اما با حرف بعدی که شنید ایستادن ضربان قلبش را حس کرد .

ملکه ماه : ماه بعدی ....تا کامل شدن ماه بعدی همه جا در خون خواهد بود , خانه ها , صورت مردم غرق در خون میشود
این همان جمله ای بود که برای بار سوم توسط ملکه ماه تکرار میشد و هربار پس از شنیدن این حرف صدای جیغ و شیون مردم بلند میشد .
ژان نگاه لرزانش را به مادرش دوخت که تن بی قرارش را در آغوش همسرش آرام میکرد , در پشت سرش هم اوضاع به همین شکل بود , امگاهایی که بی پناه و لرزان سعی در آرام کردن خود در کنار آلفاهایشان , که آنها هم نگرانی را در جانشان داشتند .
نگاه ژان به لی افتاد که گوشه ای ایستاده و بغض کرده , خیسی اشک روی گونه های ژان هم حس میشد .

تا کنون اتفاقی چنین رخ نداده بود , ملکه ماه هربار اتفاقات خوشایند رو میگفت اما این بار همه چیز مخالف همیشه رخ داده بود و مردم بر این باور بودند که کمتر از یک ماه دیگر در ماه کامل خونریزی شومی رخ میدهد .
ژان کنار لی رفت و او را در آغوش گرفت , تن کوچک و ظریف دوستش در آغوشش میلرزید , لی دیگر خود را کنترل نکرد و با صدای بلند شروع به گریستن کرد .
لی : ژان ....یعنی چه اتفاقی میخواد بیافته ? همه مون میمیریم آره ? راستشو بگو میمیریم ?
ژان که حال خودش دست کمی از لی نداشت و بی صدا درحال اشک ریختن بود .
ژان : نه ...امکان نداره , هیچ کس نمیتونه وارد قبیله ما بشه , ما زنده میمونیم .
لی : اما دیدی که ملکه ماه چی گفت ....اون هیچ وقت دروغ نمیگه , هر اتفاقی که پیش بینی کرده بود تو همون روز اتفاق افتاده بود .
ژان , لی را از خودش دور کرد و از شانه هایش گرفت و در چشمانش زل کرد .
ژان : ما زنده میمونیم پس گریه کردن رو تموم کن ...
لی : خودتم داری گریه میکنی احمق
با این حرف هردو خندیدند اما گریه شان هم میان خنده گم شد , خنده ای که درد داشت , هرچند ژان به حرفی که زده بود چندان باور نداشت و در دلش دلهره و درد در حال جوشیدن بود .

♧هوس♧Where stories live. Discover now