مراسم دیگر تمام شده بود و زوج مقدر شده به چادرشان رفتند تا اولین شب باهم بودنشان را آغاز کنند , هرچند امگاهای قبیله هرکدام چیزی را درون گوش زوج امگا گفتند که ژان هیچ کدام را نفهمید .
نگاه ژان با حسرت و نگاه لی با شیطنت به چادر بود , باز هم لی یک درکونی به ژان زد و قبل از آنکه کتک های خودش را بخورد فورا به کلبه خودشان رفت .
ژان نگاه چپ چپی به لی کرد و زیر لب فحش هایی را در وصفش گفت , در راه رفتن به کلبه نگاهی به آسمان کرد , ستارگان چشمک زن هم گویی جشن داشتند چون بیشتر از همیشه در حال تابیدن و رخ نمایی بودند .
تصمیم گرفت امشب را در جشن آسمانیان شریک شود , به کلبه شان رفت و بی توجه به پدر و مادرش که در اتاقشان بودند و صداهایی که سعی میکرد نشنیده شان بگیرد , لحافش را برداشت و فورا بیرون رفت و آن را کناری پهن کرد و خودش روی آن خوابید .
فکر های زیادی در سرش در حال رفت و آمد بودند , مثل اینکه الان زوج جدید قبیله شان درچه حالی هستند , چرا شب اول را باید در چادر میگذراندند یا اینکه کی نوبت خودش میشد ? فکر امگای زیبای قبیله شان هم که رویای هرشبش بود , اینکه چگونه با او قرار است جفت شود و یا اینکه شب اول شان در چادر را چگونه بگذرانند ....گره موهایش را باز کرد و آن ها را رها کرد , آنقدر فکر کرد و به ستارگان نگاه کرد که نفهمید کی خواب مهمان چشمانش شد .
ییبو به همراه هان یو در شهر *یولیان* قدم میزدند , سرخوش از پولی که بدست آورده بود , به سمت بار همیشگی شان میرفتند , در راه ییبو به بانوان و گاها آقایان جذاب لبخندی کشنده میزد و خالی از لطف نبود که گه گاهی چشمک و بوسه ای هم نصیب شان میشد .
با رسیدن به بار و دیدن صاحب آنجا که بلافاصله با دیدن ییبو بلند شد و او را در آغوش کشید . هانی , بتایی درشت هیکل با موهای مشکی و کوتاه رنگش و رژی که غالبا همیشه قرمز رنگ بود .
هانی : اوو...خوش اومدی دلال بزرگ
ییبو : تا تو اینجا هستی کسی به پای دلال بودن نمیرسه
هانی خنده ای کرد و پشت بار ایستاد , و جامی را از شراب های ناب و مخصوص خودش برای ییبو و همراهش آماده کرد .
هانی : مثل همیشه گوشت تلخی پسر
ییبو : شوخی میکنی ? همه عاشق اخلاق شیرین منن , مخصوصا موقع سکس
هانی : اونو خودم میدونم که چجوری میشی
ییبو ادای بالا آوردن در آورد و زیرزیرکی خندید
ییبو : اون یه بار .....آه اصلا نمیخوام یادش بیارم که چی شد , هنوز هم با یادآوریش از فشاری که روم بود میخوام خفه بشم , تو واقعا خیلی سنگینی هانی
هانی با خشم ساختگی روی میز کوبید و چشمان مشکی رنگش را ریز کرد
هانی : باز تو الکی زر زر کردی ? خودتم خوب میدونی از بهترین رابطه هات همون بود
ییبو همانطور که نوشیدنی درون جامش را مزه مزه میکرد و بحث همیشگی اش با هانی را ادامه میداد گفت
ییبو : باشه باشه هانی اوقاتت رو تلخ نکن , اوضاع چطوره ?
هانی : میبینی که ....عالی
هانی نگاهی به هان یو که ساکت نشسته بود و حتی سرش را خیلی بالا نمیاورد کرد و دستمال دور گردنش را روی موهایش بست تا بیشتر از این جلوی چشم هایش نیایند .
هانی : امروز اون پسر قبلی رو نیاوردی ? کجاست !?
ییبو که سرخوش از نوشیدنی ناب بود و بار دوم بود که جامش پر میشد , خنده ای کرد و سرش را به صندلی تکیه داد .
ییبو : یوری.....خب اون امروز یه کار دیگه داشت مگه نه هان ?
هان یو که با صدا زده شدنش تازه به خود آمده بود سرش را بالا برد و به رئیسش نگاه کرد .
هان یو : بله بله همینطوره
ییبو که از حرف زدن خسته شده بود از جای خود بلند شد و به سمت اتاق مخصوصش رفت که بدون شک تا کنون هانی آن را با بهترین امکاناتش پر کرده بود .
ییبو : حرف زدن با شماها خسته کنندس , هی هانی هوای هان رو داشته باش که امروز خیلی سرخوشم
هانی زیر لب فحشی به ییبوی دلال داد و نگاهش را به آلفای جوان و زیبای مقابلش که عجیب ساکت بود داد , کمی سینه هایش را از درون سارافونش بیرون کشید تا بیشتر در دید باشد و با لوندی خود را به میز تکیه داد , هرچند هیکل طبقه طبقه و چاقش این لوندی را پنهان میکرد اما باز هم زن کار خودش را میکرد .
YOU ARE READING
♧هوس♧
Fanfiction💫lust زیبایی , هم میتواند لذت بخش باشد و هم دردناک لذت , هم باعث خوشنودی است و هم عذاب آور درد , تنها درد است که درد باقی میماند با همراهی شیائو ژان و وانگ ییبو 👬 داستانی از جنس : امگاورس , درام , عاشقانه , اسمات🖋