آغاز روشنایی و وزش نسیم صبحگاهی شروعی بود برای درد های ژان ، وقتی چشمانش را باز کرد ، صورت ییبو را مقابلش دید که نفس های آرامش نشان از خواب بودنش میداد ، هوا هنوز گرگ و میش صبحگاه بود .
با دیدن تن برهنه خودش و مرد مقابلش اتفاق های شرم آور شب گذشته مقابل چشمانش جان گرفت ، تیر کشیدن کمرش و کوفته بودن بدنش تاییدی بر این واقعیت بود و جایی برای انکار وجود نداشت ، اما دوست نداشت این حالش را نمیخواست .
با درد از جایش بلند شد ، از دردی که داشت اشک پشت پلک هایش جمع شد و با تنفر به مردی که در آسایش خوابیده بود نگاه کرد
ژان : ازت متنفرم .....از خودم که این لذت رو به تو داده بیشتر متنفرم
لباس های نازکی که هرکدام سمتی افتاده بود را برداشت و با آه و ناله دور خودش پیچید اما توان تکان خوردن بیشتر از این را نداشت ، بدنش بوی عرق و سکس میداد و چسبناک بودنش حالش را ناخوش میکرد دلش حمامی میخواست تا هرچه کثیفی و درد در تنش دارد را با خود بشوید و ببرد .ییبو با اولین تکان های ژان از خواب بیدار شد اما سرجایش ثابت ماند تا واکنش های ژان را دریابد ، شنیدن حس تنفرش چیز جدیدی برایش نبود و خودش بهتر از هرکسی با این حس آشنا بود ، پس از دقایقی کوتاه و شنیدن نفس های بریده اش از جای خود بلند شد ، ژان کمی آن طرف تر روی زمین نشسته بود و پاهایش را در آغوش کشیده بود.
ییبو لباسی را به تن کرد و سمت ژان به راه افتاد .
ییبو : صبح خوبیه ژان ....مگه نه ؟
ژان سرش را بالا آورد و در چشمانش ییبو خیره شد ، اما همه چیز در یک آن رخ داد رنگ چشمان ژان با دیدن ییبو به سرعت به رنگ آبی اقیانوسی درآمد ، ییبو شوکه شده قدمی به عقب رفت ، این اتفاق امکان نداشت مگه میشد ؟
ییبو : تو.... تو چرا ، این ....نه نه امکان نداره
ناباورانه سرش را تکان داد .
ژان که چیزی نمیفهمید از جایش بلند شد و قدمی به سمت ییبو برداشت
ژان : هی تو چته ؟ چی امکان نداره ؟
ییبو : تو قبلا....با کسی رابطه داشتی ؟
ژان : معلومه که نه اولیش رو توی عوضی ازم گرفتی
ییبو توجهی به عوضی بودنش نکرد و فورا آینه ای کوچک را از گوشه چادر برداشت و مقابل صورت شوکه شده ژان گرفت ، ژان به خودش درون آیینه نگاه کرد لب هایش متورم و چشم هایش کمی پف کرده و سرخ به نظر میرسید اما چیزی برای ترس وجود نداشت .
ژان : دیوونه شدی این کارها دیگه چیه ؟
چشم های ژان به حالت اول خود بازگشته بود و دیگر اثری از رنگ خاصی که گرفته بود نبود اما همان یک لحظه کوتاه هم او را به شک خود یقین میداد ، ژان یک آلفای اصیل بود .ییبو مقابل میز کوچکش نشسته بود و جام شرابش را در دست گرفته ، یوری پس از چند روز وارد چادر ییبو شد و او را غرق در فکر دید .
یوری : رییس ....رییس ..ییبو
ییبو : آه یوری کی اومدی ؟
یوری مقابل ییبو نشست و جامی هم برای خودش پر کرد
یوری : به چی انقدر فکر میکنی ؟ چه چیزی این همه آشفته و غرق در فکرت کرده ؟
ییبو : راجب اون آلفا ....
یوری : کدوم ؟ همون که دیشب باهاش خوابیدی ؟
ییبو : اره ....اون یه اصیله
با شنیدن این حرف شراب در گلوی یوری پرید و به شدت به سرفه افتاد
یوری : چ...چی ؟ گفتی اون اصیل؟؟
ییبو سرش را تکان داد و گفته اش را تایید کرد
یوری شگفت زده شده بود ، این یه اتفاق نادر و کمیاب بود و البته که برایشان سود بسیار بالایی داشت
یوری : این که خیلی عالیه میدونی که اونها توی سکس قدرت بدنی بالایی دارن و لذت زیادی رو میتونن بدن این ....خیلی برامون خوبه ، تو برای چی ناراحتی ؟ ببینم نکنه اون رو واسه خودت میخوای ؟
ییبو : نه اینطور نیست فقط .....آه هیچی من شوکه شدم چون اصلا بهش نمیومد یه اصیل باشه
یوری : حالا که فهمیدیم پس ....باید هرچه زودتر به شهر ببریمش
ییبو : هنوز زوده اون خیلی ناوارده
یوری : آه باشه باشه فقط زودتر آماده اش کن
ییبو سرش را تکان داد ، هرچه میخواست خودش را خوشحال نشان دهد مانع بزرگی شد راهش میشد ، هرچه که بود دلیلش را نمیتوانست بازگو کند و باید همچون رازی در دلش نگه میداشت از زمانی که چشم های آبی شده را دید ترس و وحشت در دلش نشست و که خوب که او هیچ چیز از هویتش و ویژگی های اصیل بودن نمیدانست ، آرزو میکرد که هیچ وقت نفهمد وگرنه .....
YOU ARE READING
♧هوس♧
Fanfiction💫lust زیبایی , هم میتواند لذت بخش باشد و هم دردناک لذت , هم باعث خوشنودی است و هم عذاب آور درد , تنها درد است که درد باقی میماند با همراهی شیائو ژان و وانگ ییبو 👬 داستانی از جنس : امگاورس , درام , عاشقانه , اسمات🖋